دلایلی که الآن باهاشون ناراحت میشم(و خیلی از آدمهای اطرافم باهاش ناراحت میشن) به نظرم واقعن دلایل مسخرهای هستن. یه دلایلی که وقتی از بالا بهشون نگاه میکنم میگم یه آدم چه قدددر باید عزّت نفسش کم باشه که از این چیزها ناراحت بشه. فقط هم بحث عزّت نفس نباشه شاید. نمیدونم. عزّت نفس چیه اصلن از کجا افتاد تو دهنم؟ :))
بعضی وقتها فکر میکنم آدمها حسهاشون رو اسراف میکنن؛ یا تو جای درستی ازش استفاده نمیکنن.
مثلن وقتی به خاطر این که نمرهی یه درسم کم شده ناراحت میشم! یا وقتی به خاطر این که تونستم یه کار اشتباه»(؟) رو انجام بدم خوشحال میشم. یا حتّی برای انجام دادن یه کار درست»(؟) بیش از حد خوشحال میشم. مثل این میمونه که با شمشیر خیار پوست بکنم.
دوست داشتم یه مقصد محکم پیدا میکردم. اگر میدیدم دارم سمتش نمیرم ناراحت بشم. اگر یه ذرّه سمتش رفتم، کلّی خوشحال بشم. کلّی دوستش داشته باشم و این دوست داشتنه کم نشه. ولی محکم بودنش از همهی اینا مهمتره.
حالا بگذریم. الآن یه دلیلی پیدا کردمها. نسبتن محکم هم هست. ولی میترسم یه روز شل بشه. یعنی. دلیلها که به خودی خود شل نمیشن! عوض شدن باورهای ما شل میکندشون. :دی پس میترسم که یه روز باورهام عوض بشه. ولی چه ترس مسخرهای. اگر یه روز عوض بشن حتمن به نظرم خوب نبودن که عوض شدن دیگه. پس نگرانی در مورد این مسخرهست. بازم بگذریم. :))
دیگه چی؟ آها! الآن این دلیله این جاست؛ سر و مر و گنده. ولی بیشتر از این که وقتم رو صرف رفتن به سمتش کنم، دارم صرف نرفتن به سمتش میکنم. و این خوب نیست! یکی از چیزهایی که باعث میشه کم کار کنم میدونی چیه؟ بذار یه چیز کوچولویی تعریف کنم.
اون موقع که داشتم المپیاد رو شروع میکردم، معلّمهای المپیاد مدرسه کند پیش میرفتن. منطقی هم بود. اوّل دبیرستان بود و کلاس المپیاد شلوغ بود و خیلیها جدّی نبودن و. پس باید میرفتم یه کتاب میخریدم. کتابی که برای شروع خوب بود، آنالیز ترکیبی نشر الگو بود. ولی همون روزا یه هو نشر خوشخوان هم یه کتاب آنالیز ترکیبی چاپ کرد. و من کللللی تایم معطّل شده بودم که صرفن تصمیم بگیرم این آنالیز ترکیبی رو بخرم بخونم یا اون آنالیز ترکیبی رو! در صورتی که اگر رندوم یکی رو میخریدم و مثل آدم روش وقت میذاشتم، همه چی اوکی بود.
الآن هم این طوریه. میآم برای دلیله تلاش کنم. میبینم چند تا راه جلوم هست و ساعتها و حتّی روزها و حتّی هفتهها معطّل میمونم و به این فکر میکنم که از کدوم طرف باید به سمت هدفه برم. تهش هم من میمونم و کلّی وقت تلف شده و مسیری که یک ذرّه هم توش حرکت نکردم.
و اصلن بیاید فرض کنیم مسیر رو انتخاب کردم و معلوم شد باید چه کار کنم دقیقن! حالا تازه بحث اراده پیش میآد. که دیگه انقدر در مورد اراده غر زدم قبلن، اگر این دفعه راجع بهش صحبت کنم هم خودم و هم مخاطب فرضی همین جا استفراغ میکنیم.
این موانع سر راه رو دیدی؟ حالا من که هیچ وقت از مانع اراده رد نشدم که ببینم بعدش چیه. :)) ولی شاید اصلن هدف از وجود ما اینه که از این موانع رد بشیم.
یه روز تو یه جمعی یکی گفت مرتاضهای هندی چند سال یه دستشون رو بالا نگه میدارن و کلّی وقت چیزی نمیخورن و کلّی از این کارهای طاقتفرسا میکنن تهش به یه قدرتهای عجیبی دست پیدا میکنن. بعد یکی برگشت گفت یعنی چی آقا؟ مگه بالا و پایین چه فرقی دارن؟ چرا وقتی دستش رو میگیره بالا باید به اون قدرتها دست پیدا کنه و وقتی دستش رو میگیره پایین دست پیدا نکنه؟» خب این حرف خیلی مسخرهس! مثل اینه که بگی وا! آدم اگر توی هوایی که تنفّس میکنه به جای اکسیژن، دیاکسید کربن باشه نمیتونه زنده بمونه؟ چه مسخره؟ اینها که جفتشون گازن. نباید با هم فرقی داشته باشن.»
و خب به قضیهی رد شدن از این مانعها به خاطر اون دلیل محکم» هم میشه این طوری نگاه کرد و قاعدتن نباید نگاه کرد. مثلن شاید یکی بعد از کلّی فکر و دو دوتا چهارتا بفهمه که باید پاهاش رو روی خطهای بین موزاییکها نذاره ولی ارادهش ضعیف باشه هی پاش رو بذاره رو خطهای بین موزاییکها. یا اصلن پاش بزرگ باشه روی یه موزاییک جا نشه هیچ جوره. بعد خب یکی پا میشه میگه وات د هّل؟ یعنی هدف زندگی طرف اینه که تلاش کنه» هیییچ وقت پاش رو نذاره روی خطهای بین موزاییکها؟
ولی خب شاید این هم مثل همون اختلاف اکسیژن و دیاکسید کربن باشه. کسی چه میدونه؟ شاید اصلن درگیر شدن با اون موانع مهمه. نه این که به چه دلیلی با اون موانع درگیر میشی. کسی چه میدونه؟
حالا اینها صرفن حدس و گمانن. منم که از طرف خدا نیومدم. منم چه میدونم؟ :))
و من الله التّوفیق
درباره این سایت