مثلن باید به خودم بگم یک بار تو هم از عقل میندیش و بگذار که دل حل کند این مساله‌ها را! ولی آخه این مساله توسّط دل حل شود ولیک به خون جگر شود. :)) جدّی!

چند وقت پیش این طوری شده بودم که به چیزهایی فکر می‌کردم که تا اون موقع فکر نکرده بودم و بعضی چیزها رو هم همین جا می‌نوشتم. حتّی الآن که پست‌های اون موقعم رو می‌خونم می‌گم چه قدر -برای خودم حدّاقل- شخصیت اون موقعم جالب‌تره! الآن همه‌ش پست می‌ذارم ناله می‌کنم یا چیزهای روزمره می‌گم و به مجیدِ اون موقع حسودی‌م می‌شه.

الآن ولی به جای فکر، یه کارهایی می‌کنم که اون موقع‌ها نمی‌کردم؛ بعضی وقت‌ها که با خودم خلوت می‌کنم به خودم می‌گم یا خدا! واقعن تو داری این کار رو می‌کنی؟! تو مگه از این کار متنفّر نبودی؟ مگه قول نداده بودی که با دل نگویی دیگر این افسانه‌ها را؟ :د


راستی! همیشه حقیقت تلخه؟ همیشه بعد از این که کلّی خودمون رو به آب و آتیش زدیم تا حقیقت رو بفهمیم، باید جام زهر مار رو یه ضرب بریم بالا؟ راستی قند داری؟

راستی! آتیش چی؟ آتیش نداری؟ خودم نمی‌خوام. این بغل دستی‌م ولی نیاز داره.

تلخ دوست داشتنی. *_*


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها