رفتم با استاد راهنمام(دکتر مطهّری) برای اوّلین بار حرف زدم دیروز. ۲ سال پیش علی بهجتی بهم گفته بود که یه بار برو باهاش صحبت کن. آدم جالبیه. ولی هیچ وقت بهونه‌ی مناسب پیدا نکرده بودم. D:

یکم فضای فکری‌ش باهام متقاوت بود و با این که این مساله باعث شد صحبت روالی که من می‌خواستم رو طی نکنه، ولی جالب بود! اوّل گفتش می‌خوای چی بشی؟ خیلی سوال کلّی‌ای بود. گفت می‌خوای کار آکادمیک بکنی یا چی؟

از دهنم پرید که بدم نمی‌آد کار آکادمیک رو تجربه کنم! اوّل صحبت رو برد این سمتی که خب پس می‌خوای استاد دانشگاه بشی و. گفتم نه حالا! مساله‌م اینه که صنعت هم خیییلی جذّابه برام. گفت خب خوبه استاد دانشگاهی بشی که تو صنعت هم فعّالیّت می‌کنه؟ گفتم آره. :-

نمره‌هام رو روی سیستمش آورد. معدّل ترم‌هام این طوری بودن: ۱۷ -> ۱۵ -> ۱۳ -> ۱۶

گفت خب ریدی که! :)) (حالا این طوری نگفت) و گفت عجیبه! درس‌هایی که تو هر ترم برداشتی هیچ کوریلیشنی با درس‌های ترم قبلش ندارن. یکم این دید بهش دست داد که از این آدم‌هایی‌م که می‌تونه مثل خودش راحت فیلد عوض کنه! (یه بار یه جایی داستان خودش رو تعریف می‌کرد، این طوری بوده که از مخابرات شروع کرده و بعد رفته رو یه فیلد دیگه ریسرچ کرده و بعد یه فیلد دیگه و بعد یه فیلد دیگه و بعد. و الآن این‌جاس!)

گفتش ببین معدّل برای خودم شخصن مهم نیست. ولی بعدن که بخوای کار آکادمیک رو ادامه بدی ملّت توی معدّلت حرف می‌آرن و یکم اذیّت می‌شی! فعلن فقط تلاش کن معدّل کلّت رو از ۱۵.۵ برسونی به بالای ۱۶. اگر به ۱۷ برسه هم که نور علی نوره. :))

گفتم راستی آخه بحث آکادمیک این طوریه که فکر کنم اگر بخوام توش خفن بشم یحتمل باید حتمن اپلای کنم! مثل اکثر هیات علمی‌های همین دانشگاه و دانشکده! گفت نه حالا این طوری هم نیست. همین دکتر فلانی و بهمانی رو ببین مثلن. اینا همه از اوّل همین شریف بودن و اپلای هم نکردن و الآن هم هیات علمی‌ن. قانع شدم. :دی

بعد به نظرش اپلای کردن و نکردن واقعن کل نبود! می‌گفت آقا شما هدف رو فیکس کن، بعد خودت ببین چه مسیری خوبه برای رسیدن بهش. حالا اپلای کردن و نکردن یه مساله‌ی جزیی‌ـه این وسط. می‌تونی اپلای کنی می‌تونی هم اپلای نکنی و کارت اون قدری سخت نخواهد بود.

خودم حواسم به این مساله نبود. یادآوری کرد بهم و خوش‌حالم کرد!

یه پلن آپشنال هم چید برام! گفت آقا تو درس‌هات رو درست بخون. اوایل ترم بعد بیا سراغم دوباره که ۲ تا کار بکنیم! یکی این که بهت بگم چه واحدایی برداری. بعد از انتخاب واحد هم اگر دوست داشتی می‌تونم ببرمت توی آزمایشگاهم و حول اون درس‌هایی که اون ترم داری یه سری پروژه بهت بدم. که هم درسات بهش کمک کنن و هم این که شهودت رو درسات بیشتر بشه و اون به درس‌هات کمک کنه. بعد همین طوری توی آز کار می‌کنیم تا کارشناسی‌ت تموم بشه. اون موقع تو تصمیم می‌گیری بری(اپلای کنی) یا بمونی. اگر تصمیم گرفتی بری که به سلامت. اگر خواستی بمونی توی کارشناسی ارشد هم کارمون رو ادامه می‌دیم و آروم آروم با پروژه‌هایی که توی صنعت داریم آشنات می‌کنم که فضای صنعت هم دستت بیاد.

گفتم باوشه. ولی الآن مساله‌ی مهمی که دارم اینه که توی ssc هستم و کلّی وقت ازم می‌گیره که باعث می‌شه از درس‌هام غافل بشم. زل زد تو چشمام با یه لحن دونت کِری گفت quit کن» گفتم حاجیییی نمی‌شه که! گفت منم مثل تو بودم و اوایل دانشجویی‌م معدّلم همین جوری سقوط کرد. زده بودم تو خط کار فرهنگی و اردو می‌بردیم بچّه‌ها رو و. معدّلم به ۱۴ رسیده بود ولی باز اواخر کارشناسی انرژی‌م رو گذاشتم رو درس و جمعش کردم.

گفتم باشه.

ولی یحتمل این طوری نخواهم بود که ۱۰۰ درصد بکشم بیرون. تصمیم گرفتم صرفن کم‌تر تنبلی کنم و بیشتر انرژی و اولویتم رو بذارم روی درس فعلن. امیدوارم بتونم کنار هم هندل کنم این ۲ تا قضیه رو.

البته گفتش که ببین تو معدّلت الآن خیلی داغونه. اگر یکی جلوم نشسته بود که معدّلش ۱۷ ۱۸ بود عمرن بهش نمی‌گفتم بکشه بیرون از ssc. ولی خب تو بحثت فرق داره.

حالا بگذریم. یه جاش هم بحث این شد که گفت: ببین ما باید مساله محور بریم جلو. اصلن احمقانه‌س که آدم عِرق داشته باشه روی یه فیلدی و بگه فقط این فیلد خوبه و بقیّه هیچی. من این رو توی تو می‌بینم که بتونی این رویکرد رو داشته باشی که مساله محور بری جلو و اگر یه روز حس کردی فعّالیّت توی یه فیلد غیر از فیلد فعلی‌ت نیازه، مثل خودم فیلدت رو عوض کنی یه‌هو! خود من الآن لازم باشه پا می‌شم می‌رم سر ساختمون بیل می‌زنم.

بعد قیافه‌ش به طرز عجیبی جدّی شد و ادامه داد: کلّن آدم از یه جایی به بعد می‌بینه که این فیلدها نیستن که جذّابن. چیزی که جذّابه و توی هر فیلدی هم هست، خود این کانسپت ایده زدن و خلّاقیّت‌ـه.

خلاصه گذشت این صحبت! این پست هم -با این که هدفش این نبود ولی- باعث شد یکم شهودم رو حرف‌هایی که زده شد تو اون مکالمه بیشتر بشه. :دی ولی هنوز چند تا نقطه‌ی ابهام برام وجود داره:

  • الآن که کرم برنامه‌نویسی سطح پایین و سخت‌افزار افتاده به جونم کار درستیه که برم توی یه آزمایشگاهی که احتمالن اکثر پروژه‌هاشون اصلن حول این چیزا نیست؟
  • واقعن چه طور باید بتونم این همه بار رو روی دوشم بکشم؟ چرا دلم همه چیز می‌خواد؟ به قول اون یارو توی اتک آن تایتان، وقتی حاضر نیستم از یه چیزایی مثل ssc و. دل بکنم و عملن میلم به اون چیزها رو قربانی کنم، نمی‌تونم به مدارج بالای علمی و فنّی و بلاه بلاه بلاه برسم؟ :))
  • چه قدر منظّم بودن، مدیریت زمان و. سخته. کاشکی بلد بودم. کاشکی می‌تونستم به برنامه‌ریزی‌هام تا سرحد مرگ پایبند بمونم. :د
  • ۷ ۸ تا تکلیف رو از ددلاین گذروندم این ترم و تحویل ندادم. خدا کنه برم با استاداشون حرف بزنم و بهم یه فرصت دوباره بدن.

ولی در نهایت راضی‌م از این صحبت. حداقل بهم تلنگر زد و یک مقدار انگیزه داد که خودم رو از این نابسامانی خارج کنم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها