اوّل ترم با خودم فکر کردم که اگر این ترم ۲۰ واحد بردارم، میتونم تو باقی مدّت دانشگاه هر ترم ۱۷ ۱۸ واحد بردارم و ۴ ساله تموم کنم. خر شدم و ۲۰ واحد برداشتم. =)
به خودم گفتم مطمئنی کنار این ۲۰ واحد به کارای ssc هم میرسی؟ به خودم جواب دادم آره بابا خیااالت راحت.
با علی صحبت کرده بودم که خیلی جدّی برای acm تمرین کنیم که بتونیم امسال بریم مسابقات جهانی. از خودم پرسیدم مطمئنی کنار ۲۰ واحد و کارای ssc، به acm میرسی؟ به خودم جواب دادم آااره بابا. غمت نباشه. به acm هم میرسی.
از خودم پرسیدم صبا چی؟ برای اونم باید وقت بذاریا! مطمئنی میتونی؟ به خودم گفتم آااره بابا. چیزی نیست که! به اونم میرسی.
امشب ددلاین مشقهای مدار الکه. دو سری(از سه سری) تکلیف هوش مصنوعی رو نرسیدم انجام بدم و از ددلاین گذشتن. مشق معماری داره داد میزنه آهااای حواست باشه ها! ددلاین من آخر همین هفتهس! علی و ایمان همین موقعی که دارم این متن رو مینویسم دارن یه کانتست میدن که برای acm آماده بشن و قرار بود که منم باهاشون توی این کانتسته شرکت کنم. خودم نمیدونم چرا دارم کانتسته رو نمیدم. فردا صبح کلّه سحر جلسهی sscـه و هیچ فاکینگ شهودی ندارم که دستور جلسه چیه که بخوام تو جلسه راجع به مباحثش نظر بدم. قراره فردا میانترم da بدم و هیچ شهودی ندارم که اصلن دکتر آبام تو این مدّت چی درس داده. چون فاکینگ یک جلسه هم سر کلاس نرفتم.
یه عکس الاغ داشتم؛ یه مدّت عکس تلگرامم بود. زیر یه عالم گونی داشت له میشد. بذار پیداش کنم! اه لعنت. گوگل که با نت گوشی باز نمیشه. بیخیال.
الآن من همون الاغهام. دیتادیز یه گونی. مدار الک یه گونی. هوش مصنوعی یه گونی. مستندات وبلوپرز یه گونی. دیتابیس یه گونی. ورزش ۱ یه گونی. دیبیدی یه گونی. شخصیتسازی خودم یه گونی. کتابایی که قراره بخونم ده گونی. مشکلاتم توی المپیاد با پیمان و سیّد رضا و بقیّهی کادری که باهاشون کار میکردم یه گونی. معماری کامپیوتر یه گونی. پیدا کردن راه آیندهم(گشت و گذار توی سختافزار و امنیت و.) سه چهار تا گونی. کارای معمول ssc یه گونی. گیت دانشگاه یه گونی. جاج سیبیل یه گونی. صحبتم با دکتر جلیلی در مورد ازدواج یه گونی. صحبتی که قراره از تابستون با استاد راهنمام بکنم در مورد وضعیتم یه گونی. صحبتی که دوست دارم با دکتر همّتیار بکنم ولی هیچ وقت نمیشه یه گونی. یه گونی. یه گونی. یه گونی. یه گونی. یه گونی. آه.
و الآن دارم زور میزنم کدوم اون گونیها رو به مقصد برسونم؟ هیچ کدوم. فرار کردم اومدم نشستم تو این قهوهخونه کنار پمپ بنزین میدون شهدا قلیون میکشم. شاید بعدش بلیت سینما بگیرم برم سینما. بذار ببینم اصلن چه فیلمایی رو پردهس! برا یکی بلیت بگیرم برم بشینم ببینم.
خببب. چشم و گوش بسته. پردیس ملّت. :>
دیشب یا پریشب بود. صبا گفت کاشکی میشد چند روز تعطیل بودیم. یه تعطیلی شبیه تعطیلی بین دو ترم.
واقعن نیاز دارم به یه تعطیلی این شکلی. که کسی نیاد بگه دیتادیز چی شد؟ مستندات وبلوپرز چی شد؟ جلسهی فردای ssc رو یادت نره بیای. خودم به خودم نگه تکلیف فلان درس چی شد؟ صحبت با فلان استاد چی شد؟ شروع فلان پروژه چی شد؟
نمیدونم. شاید زندگی همینه. شاید لازمه این همه له بشم تا بفهمم که سوپرمن نیستم و نمیتونم هزار تا کار با هم بکنم! شاید هم بتونم هزار تا کار با هم بکنم و بفهمم زندگیم وقته هزار تا کار با هم دارم چه شکلیه! در مواقع بعدی که هزار تا مسئولیت خواستم قبول کنم حواسم باشه حداقل.
امیرمحمّد به نقل از باباش یه حرفی زد بهم تابستون. اون هم مثل خودم بود. هزار تا کار با هم میخواست بکنه و کمرش داشت میشکست زیر اون همه گونی! با کمی تغییر، حرف باباش این بود:
ببین تو باید ورزش کنی. یا این کار رو میکنی و پسفردا که پیر شدی، بدنت سالم میمونه و خدا رو شکر. یا این کار رو نمیکنی و وقتی پیر شدی هزار تا مرض میآد سراغت و کمرت زیر اون درد و مرضها میشکنه. زندگی که نگاه نمیکنه ببینه ای بابا. این امیرمحمّد هیچ وقت تایمی برای ورزش کردن نداشت. پس من بهش آسون میگیرم و وقتی پیر شد هزار تا مریضی نمیفرستم سراغش.»
واقعن حقیقت تلخیه! این جبر زندگی. این که یا آدم یه سری کارها رو میکنه و سود انجام اون کارها عایدش میشه. یا اون کارها رو نمیکنه و سودش عایدش نمیشه. زندگی استاد نیست که اگر یه تکلیفی رو نرسیدی بزنی باهاش صحبت کنی و اون ارفاق کنه بهت وقت اضافه بده برای تحویل تمارین. زندگی رویداد انجمن علمی نیست که اگر امسال یه کاری نکردی و کیفیتش به اون خوبی که باید میشد نشد، بگی عب نداره تو دورهی بعدی رویداد به دبیر رویداد میگم حواسش باشه اون اتّفاق بیفته. یا یه کاری رو میکنی و سودش رو میبری، یا اون کار رو نمیکنی و سودش رو نمیبری.
مسخرهس. ترسناکه. ولی واقعیته. واقعیت تلخی هم هست. :))
و خب کیه که این حرفها تو گوشش بره؟ من؟ من بیاراده؟ بچّه شدی؟ من همونم که وقت نخواهد کرد ورزش کنه و وقتی پیر شد هزار تا مرض میآد سراغش. هزار تا حسرت که کاشکی وقتی جوون بودم ورزش میکرد. ورزشِ نوعی منظورمه. جای ورزش و سلامتی و مرض، هزار تا معادل میشه گذاشت. :دی
همین دیگه. گفتم زیر این همه گونی، عرعری کرده باشم و نالهای. که بعدن که پیر شدم و به خاطر ورزش نکردن دیسک کمر گرفته بودم، بیام اینها رو بخونم و بیشتر بفهمم که چه قدر احمق بودم که میدونستم قراره دیسک کمر بگیرم و باز هم ورزش نکردم.
شما هم ورزش کنید دیسک کمر نگیرید وقتی پیر شدید. ورزشِ نوعی. یا حداقل برید تو بلاگتون زیر بار گونیهاتون عرعر کنید. مثل من. D:
درباره این سایت