چه طوری یه آدم میتونه انقدر خوب باشه؟ *_*
و چرا من باید از آدمهای خوب بترسم؟
دوست داشتم شاعر باشم. بعد مثلن شاید مینگاشتم با شعلهات شب حقیقت نداشت.»!
تنهایی سخته. کاشکی یه آدم پایه وجود داشت که باهاش لیلی و مجنون رو میخوندم و در موردش صحبت میکردیم. در راستای اون پروژهی شناخت ناشناختههام. :د روزی یه باب(؟!) هم حتّی اگر میخوندیم راضی و خرسند بودم.
آه. حس میکنم عشق» هم از این کلمههاست که تعریف آدمها ازش یونیکه. مثل اثر انگشت. :))
دوست دارم اوّل این کتابهای قدیمی ایرانی رو بخونم در موردش. مثل همین لیلی و مجنون و. بعدش برم این آثار ادبی فرنگی رو بخونم در موردش. بعدش هم برم ببینم این روانشناسکها چی میگن در موردش! شاید هم هر کدوم از ۵ تا جایگشت دیگهی اینها بهتر باشه. نمیدونم.
چی میشه که یه مشت آدم پا میشن میگن هدف از خلقت آدم اینه که عاشق بشه؟ درک نمیکنم. :( شاید هم میکنم. نمیدونم. :(
یه روز سوء تفاهم شد. یکی فکر کرد من فداکارم. هنوز فکر میکنه فداکارم. چه قدر خودخواهم.
یه روز یکی ازم تعریف کرد. نه حتّی تعریف نکرد. یه چیزی گفت. حس غرور بهم دست داد. خدایا تا وقتی جنبهی چیزی رو بهم ندادی خودش رو بهم نده!
یه سری چیزها رو هیچ وقت نباید تجربه کرد.»
VS.
دوست ندارم وقتی دارم میمیرم از این که فلان چیز رو تجربه نکردم غصّهم بگیره.»
یه بحث باز با خودم تو ذهنم شکل گرفته. راجع به شغل، ماهیت اشتغال و یه بحثهایی که تهش به مفهوم اقتصاد ختم میشه. ولی باید بنویسم تا رفع بشه و از اون موقع که بحثه ایجاد شده تا الآن حداقل ۳ تا پست گذاشتم توی بلاگ که یکی از اون یکی چرتتره.
آدمهایی که زندگینامهی شهدا میخونن برام مسخره به نظر میآن. :-" (گرچه خودم یه زمانی یکی از اونها بودم!) ولی چند وقته که دلم میخواد زندگینامهی شهید چمران رو بخونم.
درباره این سایت