داشت جارو میکشید. رفتم چای ریختم گوشهی اتاقم چمباتمه زدم به صداش گوش کردم. حس خوبی داشت ولی همهش یه عذاب وجدانی وجود داشت که مرتیکه پاشو برو جارو رو ازش بگیر خودت جارو بزن خونه رو. مگه یادت نیست چند وقت پیش کمرش درد گرفته بود؟»
ولی خوب. :د
یه بار هم داشتم ته شهباز راه میرفتم. از جلوی یه مغازه رد شدم. صاحبش نشسته بود رو پلّهی جلوی مغازه و لیوان چایش رو چسبونده بود به صورتش. بامزه نیست؟ این کارهای کوچولوی لذّتبخش؟!
گفتم هر چی فکر و دغدغه از زمان کودکی تا الآن داشتم، هر چند روز یه قسمتیش میآد تو ذهنم؟ مثلن انگار مغزم همهشون ریخته بوده توی یه استک و الآن داره فور میزنه استک رو خالی میکنه. :)) بعد الآن روی اون قسمتی هستم که با پسرعموم هی چرت و پرت سعی میکردیم درست کنیم و بیشتر از هر موقعی دلم میخواد چرت و پرت درست کنم! صرفن الآن یه خرده بزرگتر شدم و چرت و پرتهاش علمیتر شدن مثلن. :))
و اون قسمتی که دلم میخواست کشاورز بشم! واهاهاهای چه قدر خوب بود. هر روز یه چیزی تو باغچهمون میکاشتم. ولی بعضیاشون رو که میکاشتم پرندهها میاومدن از تو خاک میخوردنشون. =(
اوّلش بذر شاهی خریدم کاشتم ولی خیلی حسّاس بودن و زود پلاسیدن. :د بعدش بذر ریحون کاشتم. یادم نیست بعد از چند بار کاشتن موفّق شدیم یه بار با شاممون از اون ریحونهای خودکاشته بخوریم. :)) ولی خیلی حال داد اون شب!
بعدن هم که تخمه آفتابگردون و لوبیا و اینها کاشتم. ولی از بین اونها فقط کدوها خیییلی زیاد رشد کردن و داشتن حتّی میپیچیدن به طنابهای توی حیاط که مامانم روشون لباس پهن میکرد. ولی یه روز گربه افتاد روشون و له شدن/شکستن. چند روز بعدشم خشک شدن و همه چی تموم شد. :-
خیلی غمانگیز بود واقعن.
اوه. با دخترداییم یه خونه درست کرده بودیم(با برگ انجیر :|) برای مورچههای خونهی مامانبزرگم و توش کلّی خوراکی ریز میز ریخته بودیم که مورچهها بیان بخورن. فرداش اومدم ببینم مورچهها استقبال کردن یا نه، دیدم زنداییم حیاط رو شسته و فکر کرده اون برگها آشغالن و جاروشون کرده ریخته دور. ولی واقعن اون موقعها چی با خودم فکر میکردم؟؟ شایدم اگر اون موقعهام الآنم رو ببینه میگه این چی با خودش فکر میکنه؟ :دی
درباره این سایت