ماضاد



آقامون سلمان ساوجی(اصلن کی هست؟ ) می‌فرماد:

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد / در هیچ سر خیالی، زین خوب‌تر نباشد

کی شب‌روان کویت، آرند ره به سویت / عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت، منزل در آب دیده / کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد

هر گز بدین طراوت، سرو و چمن نروید / هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه / جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تو بر سر و زر، دارد کسی نزاعی / من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها / لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان / باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق / ریزد چنان که قطعا، کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد، سلطان طمع که چشمش / آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد


آهنگ "در کوی یار" علیرضا قربانی هم این رو می‌خوند. دوستش داشتم.


صبح بیدار شد گوشه‌ی اتاقش رو دید؛ فرشش رفته بود کنار و یه حفره‌ی عمیق ایجاد شده بود.

گفت: چه خوب!»

پرید توی حفره. رفت که رفت. همین طور که داشت فرو می‌رفت، حوصله‌ش سر رفت و خوابش برد. :| :))

بیدار که شد همون جای اوّلش بود. اتاقش هم مثل روز اوّلش بود. فرش رو کنار زد. خبری از حفره نبود. پس اونی که رفت توی حفره چی؟


می‌فهمی منظورم رو؟!


می‌آم بنویسم. می‌بینم دیگه حرفام تکراری شده. هر حرفی بخوام بنویسم توی چند تا پست قبل نوشته شده.

حتّی این که حرف‌هام تکراری شده» رو هم اگر بگردم می‌تونم توی پست‌های قبلی پیدا کنم.

ولی می‌نویسم!

شاید بشه این وسط یه هو حواسم پرت بشه و چیزایی که نمی‌دونم چه جوری باید گفتشون که نه سیخ بسوزه نه کباب از حواس پرتم سواستفاده کنن و خودشون یه جوری تایپ بشن که نه سیخ بسوزه نه کباب.

راستی می‌دونستید وقتی یه رستوران گیاهی آتیش می‌گیره، نه سیخ می‌سوزه نه کباب؟ امروز یاد گرفتم این رو. قبلش هم یاد گرفتم که اگر یه قنّادی آتیش بگیره، تر و خشک با هم می‌سوزن. :)) مسخره‌ن ولی دوستشون دارم چیزای این شکلی رو. :))

بگذریم! چی می‌گفتم؟ بگم دلم برای کوه رفتن تنگ شده؟ خوب این که چیز جدیدی نیست. به وفور یافت می‌شه توی پست‌های قبلی. حتّی یه بار خواستم تنوّع به خرج بدم، نگفتم دلم برای کوه رفتن تنگ شده. یه فعّالیّت متناظرش رو انتخاب کردم و یه مطلب طولانی در مورد اون نوشتم که از حق نگذریم از سر تا تهش چرت و پرت بود. بعد دیدم بعضی آدم‌ها تا تهش خوندن. به چی می‌خواستن برسن؟ :))

یا مثلن می‌خواید بگم بابام می‌گه اپلای کن من می‌گم نه؟ خوب این دیگه فکر کنم خزترین صحبت ممکن باشه. فقط امیدوارم بابام از دستم ناراحت نشه. :))

همممم. ولی. کاشکی یه مدیر مدبّر داشتیم. چند تا آدم پایه هم بودیم! مدیر مدبّر» مدیریتمون می‌کرد و ما مشکل‌ها رو رفع می‌کردیم. هر کدوممون مشکل یه زمینه‌ای رو مثلن. :)) خوب می‌شد. :> ولی حیف. :(

و خب در نهایت. راجع به این هم صحبت کردم که تمام مسیرها جذّابن و در نتیجه نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم وری برم.

عه دیدی چی شد؟ این پست هم همه‌ش راجع به چیزهای تکراری حرف زدم که. =))

من نگرانم آقا. اگر اون طوری بشه که نباید بشه یا اون طوری نشه که باید بشه چه قدر بد می‌شه!

همین دیگه. :)) خیلی پست عبثی شد ولی! وسطشم حواسم پرت نشد و همه چی عادّی موند!

و من الله التّوفیق.


داشت جارو می‌کشید. رفتم چای ریختم گوشه‌ی اتاقم چمباتمه زدم به صداش گوش کردم. حس خوبی داشت ولی همه‌ش یه عذاب وجدانی وجود داشت که مرتیکه پاشو برو جارو رو ازش بگیر خودت جارو بزن خونه رو. مگه یادت نیست چند وقت پیش کمرش درد گرفته بود؟»

ولی خوب. :د

یه بار هم داشتم ته شهباز راه می‌رفتم. از جلوی یه مغازه رد شدم. صاحبش نشسته بود رو پلّه‌ی جلوی مغازه و لیوان چای‌ش رو چسبونده بود به صورتش. بامزه نیست؟ این کارهای کوچولوی لذّت‌بخش؟!


گفتم هر چی فکر و دغدغه از زمان کودکی تا الآن داشتم، هر چند روز یه قسمتی‌ش می‌آد تو ذهنم؟ مثلن انگار مغزم همه‌شون ریخته بوده توی یه استک و الآن داره فور می‌زنه استک رو خالی می‌کنه. :)) بعد الآن روی اون قسمتی هستم که با پسرعموم هی چرت و پرت سعی می‌کردیم درست کنیم و بیشتر از هر موقعی دلم می‌خواد چرت و پرت درست کنم! صرفن الآن یه خرده بزرگ‌تر شدم و چرت و پرت‌هاش علمی‌تر شدن مثلن. :))

و اون قسمتی که دلم می‌خواست کشاورز بشم! واهاهاهای چه قدر خوب بود. هر روز یه چیزی تو باغچه‌مون می‌کاشتم. ولی بعضیاشون رو که می‌کاشتم پرنده‌ها می‌اومدن از تو خاک می‌خوردنشون. =(

اوّلش بذر شاهی خریدم کاشتم ولی خیلی حسّاس بودن و زود پلاسیدن. :د بعدش بذر ریحون کاشتم. یادم نیست بعد از چند بار کاشتن موفّق شدیم یه بار با شاممون از اون ریحون‌های خودکاشته بخوریم. :)) ولی خیلی حال داد اون شب!

بعدن هم که تخمه آفتاب‌گردون و لوبیا و این‌ها کاشتم. ولی از بین اون‌ها فقط کدوها خیییلی زیاد رشد کردن و داشتن حتّی می‌پیچیدن به طناب‌های توی حیاط که مامانم روشون لباس پهن می‌کرد. ولی یه روز گربه افتاد روشون و له شدن/شکستن. چند روز بعدشم خشک شدن و همه چی تموم شد. :-

خیلی غم‌انگیز بود واقعن.

اوه. با دختردایی‌م یه خونه درست کرده بودیم(با برگ انجیر :|) برای مورچه‌های خونه‌ی مامان‌بزرگم و توش کلّی خوراکی ریز میز ریخته بودیم که مورچه‌ها بیان بخورن. فرداش اومدم ببینم مورچه‌ها استقبال کردن یا نه، دیدم زن‌دایی‌م حیاط رو شسته و فکر کرده اون برگ‌ها آشغالن و جاروشون کرده ریخته دور. ولی واقعن اون موقع‌ها چی با خودم فکر می‌کردم؟؟ شایدم اگر اون موقع‌هام الآنم رو ببینه می‌گه این چی با خودش فکر می‌کنه؟ :دی


حالا من هی می‌گم هر چه قدرم خفن باشی تهش معتادی؛ به خرج کسی نمی‌ره. :))
ولی ترک می‌کنم. اوّلش سخته دیگه. سیگارم همین بود. آدم‌هام همینن. نیستن؟ :-؟
آه خوب من دلم نمی‌خواد اونی باشم که آدم بَده به نظر می‌آد.
ولی اوکیه‌ها. نمی‌دونم. شایدم نیست.
بابا اه.
واقعن شرایط زندگی‌م خیلی زودتر از خودم بزرگ شد یه هو. :))
قشنگ حس اون جایی رو دارم که می‌گه چرا من این همه کوچک هستم که در خیابان‌ها گم می‌شوم؟»
ولی‌ا. می‌خوام واقعن ریسک کنم.
شاید توی اون شرایط قدم‌هام رو کوچیک بردارم که اون اتّفاقی که خطرناکه احتمال رخ‌دادش بره بالا.
یا به جای این مسیر از اون مسیر برم.

شاید دلم می‌خواد برم تو یه روستا صرفن زندگی کنم. زندگی هم نکردم نکردم حالا. زنده باشم صرفن. :د
بعععد. مسخره نیست؟ این که من تا حالا شیر گاو ندوشیدم؟ :))
یعنی خب. نمی‌دونم!

رو که مرا یاد تو بس. :(

خیلی توی برزخم؛

و این برزخ رو دوست دارم!

این طوری‌ـه که می‌دونم قبل از برزخ حوصله سربره!

بعد از برزخ هم همین طور.

و الآن فقط وایسادم این جا و دارم لذّت می‌برم. :>

از استرس این که بعد از این مرحله چه اتّفاقی می‌افته.

یا از فکر کردن به بعدش در صورتی که قصّه خوب تموم بشه.

یعنی اممم. خودِ این خوب تموم شدن‌ـه اون قدری لذّت‌بخش نخواهد بود که فکر کردن بهش!

مثل اون موقع‌ها که فکر می‌کردم اگر فلان اتّفاق برام بیفته چه قدر خوش‌حال می‌شم؛

ولی وقتی اون اتّفاق می‌افتاد یه ایول» ساده می‌گفتم و فقط همین.

خبری از خوش‌حالی» آن چنانی نبود.

کی بود می‌گفت آدم وقتی که از رسیدن به یه چیزی حس خیلی خاصی بهش دست نده به اون چیز می‌رسه؟

حالا نمی‌گم حرفش کاملن درسته! ولی همچین غلط هم نیست. :د

شاید هم این وضعیت شبیه زاویه‌ای‌ـه که ابتدای یکی از اضلاعش رو نیم سانت جا به جا می‌کنی؛

جلوتر شونصد متر ت می‌خوره. :دی

ادامه مطلب


آه. کاملن رد دادم. :د

این طوری که نشستم گوشه‌ی اتاقم، فردا و پس‌فردا ۲ تا امتحان دارم. ۲ ۳ تا تمرین هم ددلاینشون‌ه این روزها. یعنی ددلاینشون که گذشته. ددلاین تحویل با تاخیرشون‌ه. بعد مثلن هی ۵ خط کد می‌زنم. یه ساعت علّافی می‌کنم. و علّافی‌هاش هم به طرز مسخره‌ای علّافی‌ـه؛ و حال طبیعت‌گردی هم ندارم. :د
گل‌گشت چمن با دل آسوده توان کرد / آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
دروغ گفتم آزرده دل نیستم. صرفن حال ندارم برم بیرون. و یه کسی(قبلن به کسی» می‌گفتم حسی» :دی) هی در گوشم می‌گه اگر بری بیرون و به ددلاین‌هات نرسی چی؟
چه اسم مسخره‌ای هم داره این مرتیکه. ددلاین آخه؟

ادامه مطلب


یه روز تو حیاط خوابگاه نشسته بودم، توجّهم به یکی از نیروهای خدماتی‌ش جلب شد. با خودم فکر کردم که چه قدر مسخره! ما زندگی می‌کنیم در حالی که چند نفر دیگه(نیروهای خدماتی دانشگاه و خوابگاه و.) روزی ان ساعت در روز وظیفه‌شون این‌ـه که محیط زندگی ما رو بهتر کنن. :|»

بعد با خودم فکر کردم که کلّن وقتی آدم رییس» نباشه چه قدر همه چی مسخره‌ست. مجبوری برای این که زنده بمونی برای یه آدم دیگه کار کنی! و حتّی اگر کارِت رو دوست داشته باشی، خود این قسمت برای یکی دیگه کار کردن» خیلی پوچ نیست؟ بعد مثلن تو بعضی شرکت‌ها برای این که این حس پوچی به کارمندها دست نده، بهشون سهام می‌دن. بی‌خیال. می‌خوان کی رو گول بزنن؟ :))

ادامه مطلب


چه طوری یه آدم می‌تونه انقدر خوب باشه؟ *_*
و چرا من باید از آدم‌های خوب بترسم؟

دوست داشتم شاعر باشم. بعد مثلن شاید می‌نگاشتم با شعله‌ات شب حقیقت نداشت.»!

تنهایی سخته. کاشکی یه آدم پایه وجود داشت که باهاش لیلی و مجنون رو می‌خوندم و در موردش صحبت می‌کردیم. در راستای اون پروژه‌ی شناخت ناشناخته‌هام. :د روزی یه باب(؟!) هم حتّی اگر می‌خوندیم راضی و خرسند بودم.
آه. حس می‌کنم عشق» هم از این کلمه‌هاست که تعریف آدم‌ها ازش یونیکه. مثل اثر انگشت. :))
دوست دارم اوّل این کتاب‌های قدیمی ایرانی رو بخونم در موردش. مثل همین لیلی و مجنون و. بعدش برم این آثار ادبی فرنگی رو بخونم در موردش. بعدش هم برم ببینم این روان‌شناسک‌ها چی می‌گن در موردش! شاید هم هر کدوم از ۵ تا جایگشت دیگه‌ی این‌ها بهتر باشه. نمی‌دونم.
چی می‌شه که یه مشت آدم پا می‌شن می‌گن هدف از خلقت آدم اینه که عاشق بشه؟ درک نمی‌کنم. :( شاید هم می‌کنم. نمی‌دونم. :(

یه روز سوء تفاهم شد. یکی فکر کرد من فداکارم. هنوز فکر می‌کنه فداکارم. چه قدر خودخواهم.
یه روز یکی ازم تعریف کرد. نه حتّی تعریف نکرد. یه چیزی گفت. حس غرور بهم دست داد. خدایا تا وقتی جنبه‌ی چیزی رو بهم ندادی خودش رو بهم نده!

یه سری چیزها رو هیچ وقت نباید تجربه کرد.»
VS.
دوست ندارم وقتی دارم می‌میرم از این که فلان چیز رو تجربه نکردم غصّه‌م بگیره.»

یه بحث باز با خودم تو ذهنم شکل گرفته. راجع به شغل، ماهیت اشتغال و یه بحث‌هایی که تهش به مفهوم اقتصاد ختم می‌شه. ولی باید بنویسم تا رفع بشه و از اون موقع که بحثه ایجاد شده تا الآن حداقل ۳ تا پست گذاشتم توی بلاگ که یکی از اون یکی چرت‌تره.

آدم‌هایی که زندگی‌نامه‌ی شهدا می‌خونن برام مسخره به نظر می‌آن. :-" (گرچه خودم یه زمانی یکی از اون‌ها بودم!) ولی چند وقته که دلم می‌خواد زندگی‌نامه‌ی شهید چمران رو بخونم.

باد می‌زد.

باد می‌زد برف رو زمین رو بلند می‌کرد؛

می‌آورد می‌کوبیدش به صورتمون!

باد می‌زد دستکش رو با خودش می‌برد!

دستکش معین رو برد مثلن. :د

باد می‌زد دلش می‌خواست ما رو هم ببره.

زیادی بارمون سنگین بود؛

لیاقت هم سفری باد رو نداشتیم. :(


پ.ن.: از مود پست قبلی دورتر شدم و منطقن باید پاکش کنم. ولی دوست ندارم پاک کردن رو. پس می‌ذارم باشه. :دی


این اردوهای پابوس عشق(مشهد)ی که با دانشگاه رفتم امسال و پارسال، واقعن دو تا نقطه‌ی عطف خیلی خیلی خیلی بزرگ توی زندگی‌م و طرز فکرم بودن! نمی‌دونم که چند سال دیگه چه جوری به این دو تا نقطه نگاه می‌کنم؛ ولی الآن واقعن دوستشون دارم.

راستی! این دفعه نمی‌جنگم. :> رها می‌کنم ببینم کجا می‌خواد ببردم! دو دفعه‌ی قبلی که جنگیدم چی نصیبم شد مگه؟ :-

مثلن باید به خودم بگم یک بار تو هم از عقل میندیش و بگذار که دل حل کند این مساله‌ها را! ولی آخه این مساله توسّط دل حل شود ولیک به خون جگر شود. :)) جدّی!

چند وقت پیش این طوری شده بودم که به چیزهایی فکر می‌کردم که تا اون موقع فکر نکرده بودم و بعضی چیزها رو هم همین جا می‌نوشتم. حتّی الآن که پست‌های اون موقعم رو می‌خونم می‌گم چه قدر -برای خودم حدّاقل- شخصیت اون موقعم جالب‌تره! الآن همه‌ش پست می‌ذارم ناله می‌کنم یا چیزهای روزمره می‌گم و به مجیدِ اون موقع حسودی‌م می‌شه.

الآن ولی به جای فکر، یه کارهایی می‌کنم که اون موقع‌ها نمی‌کردم؛ بعضی وقت‌ها که با خودم خلوت می‌کنم به خودم می‌گم یا خدا! واقعن تو داری این کار رو می‌کنی؟! تو مگه از این کار متنفّر نبودی؟ مگه قول نداده بودی که با دل نگویی دیگر این افسانه‌ها را؟ :د


راستی! همیشه حقیقت تلخه؟ همیشه بعد از این که کلّی خودمون رو به آب و آتیش زدیم تا حقیقت رو بفهمیم، باید جام زهر مار رو یه ضرب بریم بالا؟ راستی قند داری؟

راستی! آتیش چی؟ آتیش نداری؟ خودم نمی‌خوام. این بغل دستی‌م ولی نیاز داره.

تلخ دوست داشتنی. *_*


فیلم چه» (چه گوارا) رو دیدم. جالب بود. به طرز عجیبی جالب بود. :د
ولی خوب. توی فیلم جزییات خوب گنجونده نمی‌شن یا آدم درست متوجّه نمی‌شه. کتابش رو خواهم خوند شاید یک روزی، شاید هیچ وقت. :د ( به قول اون عکس‌ـه!)

الآن یه خرده بیشتر برام قابل درک شد که چرا آدم‌های مارکسیست به وفور وجود دارن. :دی
بگذریم!

ولی جدیدن هی جذب می‌شم به سمت این اتّفاقات و اخبار ی. نمی‌دونم چرا. وسط یه کار رندوم چند دقیقه افسارم رو ول می‌کنم و چند دقیقه بعد که به خودم می‌آم می‌بینم دارم زندگی‌نامه‌ی فلان شخصیت ی یا سرگذشت فلان حزب یا تاریخچه‌ی یه رویداد رو می‌خونم. من واقعن تا همین چند روز پیش هیچ علاقه‌ای به این چیزها نداشتم. :-

صبر. صبر. صبر. تنها کاری که می‌تونم بکنم؛ و خوب واقعن زجرآوره. وااااقعن زججججرآورههههه. :| و از حق نگذریم خیلی هم باحاله. XD یعنی استرسش داره اذیّتم می‌کنه‌ها. ولی خوب.

و یه اتّفاق جدیدی هم که افتاده اینه که ناامید شدم از این که با اراده‌ی محض توی بعضی زمینه‌ها خودم رو کنترل کنم. دارم قانون بازی رو عوض می‌کنم. یه جورایی تقلّبه‌ها! شایدم نباشه. نمی‌دونم. یعنی. به جای فی مسیر، هدف رو فیکس کردم و مسیر هی داره هر جوری دلش می‌خواد تغییر شکل می‌ده. حالا هنوز مسیرها زشت نشدن اون قدر. امیدوارم اون قدر قوی باشم که اگر یه موقعی یه مسیری زشت شد اصلاحش کنم!

راستی! یه جای فیلمه از طرف همون دوست خوبمون، چه گوارا، می‌گفت: بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کردم قراره چه جوری بمیرم؟ بعدن فهمیدم مهم نیست چه جوری می‌میرم. این که برای چه چیزی می‌میرم خیلی مهم‌تره.»
حالا نمی‌گم قبولش دارما. نمی‌گم هم که قبولش ندارم. صرفن از جمله‌ش خوشم اومد. :دی

چی می‌گن این فکرای بی‌خود؟ من که مثل بچّه‌های خوب نشستم می‌خوام درسم رو بخونم. چرا نمی‌ذارن خوب؟ :(

همیشه به آدم‌هایی که خیلی درس می‌خونن به دیده‌ی تحقیر نگاه می‌کردم. ولی دارم فکر می‌کنم واقعن کار خفنی می‌کنن! یعنی هیچ وقت به مشکل فلسفی نمی‌خورن و نتونن رفعش کنن و انقدر بهشون فشار بیاد که نتونن درس بخونن؟ درس که سهله! تو کوچک‌ترین و ساده‌ترین فعّالیّت‌های روزمره‌شون هم کم بیارن! این قدر بنیان‌های فکری‌شون رو محکم ساختن؟ :-

ولی. شب واقعن عجیبه! همین که نمی‌تونم مثل بچّه‌های خوب بشینم کارام رو بکنم یکی از مصادیقش‌ـه! و کل این نتونستن از کجا شروع شد؟

ادامه مطلب


عید شده ظاهرن. مبارک باشه. D:

اوّلش مریض شدم. شروع طوفانی‌ای بود! :))

همیشه می‌نشستم اوّل سال برای خودم کلّی برنامه‌ریزی می‌کردم که عاااره امسال قراره فلان کار رو بکنم و بهمان کار رو بکنم و بلاه بلاه بلاه. امسال ولی نشستم گفتم فقط می‌خوام از این بی‌نظمی و بی‌ارادگی دربیام. :د انتظار می‌ره که اگر ۳۶۵ روز برای یه ذرّه منظّم‌تر شدن تلاش کنم تهش با وضعیت فعلی‌م یه فرقی داشته باشم.

تو این ۷ روز که البته خیلی توفیری نداشت! یه ذرّه توفیر داشتا. نمی‌دونم. :)) اصلن همین که الآن بیدارم یعنی این که حداقل در زمینه‌ی ساعت خوابم تلاش‌هام به شدّت بی‌اثر بوده. حتّی اثرش منفی بوده. قبلن‌ها که این قدر بیدار نمی‌موندم. :))

ولی نمی‌دونم. کیان برای این که بهمون ثابت کنه بی‌اراده‌ایم دو سال پیش گفت شبی یه حکایت گلستان بنویسید و با درست ننوشتنمون بهمون ثابت شد که نمی‌تونیم به طور منظّم یه کاری انجام بدیم. ولی یه کتاب ۶۰۰ و خرده‌ای صفحه‌ای دارم. گفتم امسال برای اوّلین بار سعی کنم یه دور بخونمش! هر چه قدر هم آروم بود روندم اشکال نداره. گفتم خوب هفته‌ای ۱۵ صفحه بخونم خوبه دیگه. بعد گفتم پس روزی ۲ صفحه بخونم یه روز تو هفته هم ۳ روز بخونم خوبه دیگه. بعد خوش‌بختانه تونستم توی این هفته این روند روزانه رو حفظ بکنم!

ولی یه سری فعّالیّت‌های روزانه‌ی دیگه برای خودم ست کردم. نشد که نشد. مسواک مثلن. نتونستم هر شب مسواک بزنم. البته اون مریضیه و بی‌حوصلگی حاصلش شاید بی‌تاثیر نبودا! ولی به هر حال. هر چه قدر به اون روزی ۲ صفحه‌هه پایبند بودم به بقیّه چیزا پایبند نبودم!

وای خدا. اگر بتونم یه روز به خواست خودم و نه از شدّت خسته شدن از خواب» از خواب بیدار بشم به خودم افتخار خواهم کرد. آخرای سال داشتم خوب می‌شدما! هر یکشنبه و سه‌شنبه بیدار می‌شدم و به کلاس نظریه محاسباتم که ساعت ۹ صبحه و اوّل ترم همه‌ش خواب می‌موندم و بهش نمی‌رسیدم می‌رسیدم. عید ریستم می‌کنه. :))

همین دیگه. عنوان هم همین طوری داشتم به کلمه‌ی نظم» فکر می‌کردم اومد تو ذهنم. فلسفه‌ی خاصی نداشت. D:


داشتم به خودم می‌گفتم عه عه. دوره طلا هم تموم شدا. حداقل تا مرحله ۳ دیگه کاری با کمیته المپیاد نخواهم داشت! بعد گفتم که واقعن دوره طلا کیفیتش از اون چیزی که انتظار داشتم کم‌تر شد! بعد همین جوری فکرام ادامه پیدا کردن، گفتم یه جایی بنویسمشون!

به هر حال! این نوشته خیلی پوینتی نداره که بخواید بخونیدش. حتّی نمی‌دونم که چرا دارم می‌نویسمش و چرا دارم این جا می‌نویسمش! D:

بگذریم!

ادامه مطلب


دلایلی که الآن باهاشون ناراحت می‌شم(و خیلی از آدم‌های اطرافم باهاش ناراحت می‌شن) به نظرم واقعن دلایل مسخره‌ای هستن. یه دلایلی که وقتی از بالا بهشون نگاه می‌کنم می‌گم یه آدم چه قدددر باید عزّت نفسش کم باشه که از این چیزها ناراحت بشه. فقط هم بحث عزّت نفس نباشه شاید. نمی‌دونم. عزّت نفس چیه اصلن از کجا افتاد تو دهنم؟ :))
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آدم‌ها حس‌هاشون رو اسراف می‌کنن؛ یا تو جای درستی ازش استفاده نمی‌کنن.
مثلن وقتی به خاطر این که نمره‌ی یه درسم کم شده ناراحت می‌شم! یا وقتی به خاطر این که تونستم یه کار اشتباه»(؟) رو انجام بدم خوش‌حال می‌شم. یا حتّی برای انجام دادن یه کار درست»(؟) بیش از حد خوش‌حال می‌شم. مثل این می‌مونه که با شمشیر خیار پوست بکنم.
دوست داشتم یه مقصد محکم پیدا می‌کردم. اگر می‌دیدم دارم سمتش نمی‌رم ناراحت بشم. اگر یه ذرّه سمتش رفتم، کلّی خوش‌حال بشم. کلّی دوستش داشته باشم و این دوست داشتنه کم نشه. ولی محکم بودنش از همه‌ی اینا مهم‌تره.

حالا بگذریم. الآن یه دلیلی پیدا کردم‌ها. نسبتن محکم هم هست. ولی می‌ترسم یه روز شل بشه. یعنی. دلیل‌ها که به خودی خود شل نمی‌شن! عوض شدن باورهای ما شل می‌کندشون. :دی پس می‌ترسم که یه روز باورهام عوض بشه. ولی چه ترس مسخره‌ای. اگر یه روز عوض بشن حتمن به نظرم خوب نبودن که عوض شدن دیگه. پس نگرانی در مورد این مسخره‌ست. بازم بگذریم. :))

دیگه چی؟ آها! الآن این دلیله این جاست؛ سر و مر و گنده. ولی بیشتر از این که وقتم رو صرف رفتن به سمتش کنم، دارم صرف نرفتن به سمتش می‌کنم. و این خوب نیست! یکی از چیزهایی که باعث می‌شه کم کار کنم می‌دونی چیه؟ بذار یه چیز کوچولویی تعریف کنم.
اون موقع که داشتم المپیاد رو شروع می‌کردم، معلّم‌های المپیاد مدرسه کند پیش می‌رفتن. منطقی هم بود. اوّل دبیرستان بود و کلاس المپیاد شلوغ بود و خیلی‌ها جدّی نبودن و. پس باید می‌رفتم یه کتاب می‌خریدم. کتابی که برای شروع خوب بود، آنالیز ترکیبی نشر الگو بود. ولی همون روزا یه هو نشر خوشخوان هم یه کتاب آنالیز ترکیبی چاپ کرد. و من کللللی تایم معطّل شده بودم که صرفن تصمیم بگیرم این آنالیز ترکیبی رو بخرم بخونم یا اون آنالیز ترکیبی رو! در صورتی که اگر رندوم یکی رو می‌خریدم و مثل آدم روش وقت می‌ذاشتم، همه چی اوکی بود.
الآن هم این طوریه. می‌آم برای دلیله تلاش کنم. می‌بینم چند تا راه جلوم هست و ساعت‌ها و حتّی روزها و حتّی هفته‌ها معطّل می‌مونم و به این فکر می‌کنم که از کدوم طرف باید به سمت هدفه برم. تهش هم من می‌مونم و کلّی وقت تلف شده و مسیری که یک ذرّه هم توش حرکت نکردم.

و اصلن بیاید فرض کنیم مسیر رو انتخاب کردم و معلوم شد باید چه کار کنم دقیقن! حالا تازه بحث اراده پیش می‌آد. که دیگه انقدر در مورد اراده غر زدم قبلن، اگر این دفعه راجع بهش صحبت کنم هم خودم و هم مخاطب فرضی همین جا استفراغ می‌کنیم.

این موانع سر راه رو دیدی؟ حالا من که هیچ وقت از مانع اراده رد نشدم که ببینم بعدش چیه. :)) ولی شاید اصلن هدف از وجود ما اینه که از این موانع رد بشیم.
یه روز تو یه جمعی یکی گفت مرتاض‌های هندی چند سال یه دستشون رو بالا نگه می‌دارن و کلّی وقت چیزی نمی‌خورن و کلّی از این کارهای طاقت‌فرسا می‌کنن تهش به یه قدرت‌های عجیبی دست پیدا می‌کنن. بعد یکی برگشت گفت یعنی چی آقا؟ مگه بالا و پایین چه فرقی دارن؟ چرا وقتی دستش رو می‌گیره بالا باید به اون قدرت‌ها دست پیدا کنه و وقتی دستش رو می‌گیره پایین دست پیدا نکنه؟» خب این حرف خیلی مسخره‌س! مثل اینه که بگی وا! آدم اگر توی هوایی که تنفّس می‌کنه به جای اکسیژن، دی‌اکسید کربن باشه نمی‌تونه زنده بمونه؟ چه مسخره؟ این‌ها که جفتشون گازن. نباید با هم فرقی داشته باشن.»
و خب به قضیه‌ی رد شدن از این مانع‌ها به خاطر اون دلیل محکم» هم می‌شه این طوری نگاه کرد و قاعدتن نباید نگاه کرد. مثلن شاید یکی بعد از کلّی فکر و دو دوتا چهارتا بفهمه که باید پاهاش رو روی خط‌های بین موزاییک‌ها نذاره ولی اراده‌ش ضعیف باشه هی پاش رو بذاره رو خط‌های بین موزاییک‌ها. یا اصلن پاش بزرگ باشه روی یه موزاییک جا نشه هیچ جوره. بعد خب یکی پا می‌شه می‌گه وات د هّل؟ یعنی هدف زندگی طرف اینه که تلاش کنه» هیییچ وقت پاش رو نذاره روی خط‌های بین موزاییک‌ها؟
ولی خب شاید این هم مثل همون اختلاف اکسیژن و دی‌اکسید کربن باشه. کسی چه می‌دونه؟ شاید اصلن درگیر شدن با اون موانع مهمه. نه این که به چه دلیلی با اون موانع درگیر می‌شی. کسی چه می‌دونه؟

حالا این‌ها صرفن حدس و گمانن. منم که از طرف خدا نیومدم. منم چه می‌دونم؟ :))

و من الله التّوفیق

چند وقت پیش قرآن می‌خوندم. رسیدم به یه آیه‌ای. آیه‌ی ۳۶ سوره‌ی قیامة بود.

أَیَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًى

آیا انسان می‌پندارد که به حال خود رها می‌شود؟

دوستش داشتم. یه حس امنیت خوبی می‌داد. هم حس امنیت می‌داد هم حواست باشه چه غلطی می‌کنی طور»! :دی توی ترجمه‌ش یه تیکّه اضافه نوشته بود که علی(ع) بسیار این آیه را می‌خواند و می‌گریست.» جالبه!


یه چیز دیگه هم که ازش خوشم اومد بحث توکّل‌ـه!

مثلن زمانی که المپیاد می‌خوندیم یکی از رفتارهایی‌مون که معلّم‌ها خیلی تلاش می‌کردن اصلاحش کنن این بود که سر امتحان‌ها به نتیجه فکر می‌کردیم و همین باعث می‌شد نتونیم روی سوال‌ها تمرکز کنیم! یا در مورد کانتست‌ها، مدام جدول امتیازات رو نگاه می‌کردیم تا ببینیم نسبت به بقیّه‌ی دوستامون تا این جای کانتست چه وضعیتی داریم.

یا اصلن به قول یاس وقتی به نتیجه فکر می‌کنی کم‌کار می‌شی». :))

کلّن همین به نتیجه فکر کردن» و چیزهای مشابهش واقعن آفت حرکت آدم به سمت یه هدفن. حرفم این نیست که آدم باید بدون فکر کردن به مقصد نهایی‌ش شروع کنه به سمتش حرکت بکنه‌ها. بیشتر منظورم اینه که نباید نگران موفّق شدن یا نشدنش باشه. وگرنه این که حواسش به عوامل عدم موفّقیّتش و درس گرفتن از اونا باشه که خیلی هم خوبه. :دی

بعد خب تا یه مدّتی موقع کار کردن سعی می‌کردم به طور منطقی خودم رو قانع کنم که نباید نگران نتیجه باشم و اینا. بعد از یه مدّت دیدم عه این که عملن همون توکّل خودمونه. :دی که می‌گیم ما نهایت زورمون رو می‌زنیم و حالا نتیجه هر طور خدا بخواد می‌شه. یه جورایی به توکّل حس بهتری دارم حتّی. خوش تعریف‌تره انگار. D:


و فکر کنم یه آدم خداباور یکی از بزرگترین خوبی‌هایی که داره اینه که چنین تکیه‌گاه‌هایی داره. که راحت‌تر می‌تونه بعضی نگرانی‌هاش رو به خاطر خدا هندل کنه. با این طرز فکرهای آرامش‌بخش! مثل همون آیه‌ی اوّل پست و الله اکبر» و الا بذکر الله تطمئن القلوب» و.

این الله اکبر» رو واقعن دوست دارم. یه مدّت زیادی این طوری می‌شدم که کلّی کار و نگرانی در مورد کلّی مسائل بود توی زندگی‌م. بعد تنها که می‌شدم همین جوری همه‌شون می‌اومدن تو ذهنم و می‌گفتم شت اینا خیلی زیادن و من عمرن از پسشون برنمی‌آم. بعد ناخودآگاه یاد الله اکبر می‌افتادم اصلن همه نگرانی‌ها پودر می‌شدن می‌رفتن. :)) (واقعن انگار یه پیرمرد ریش‌سفید دوست‌داشتنی‌ای توی بک‌گراند ذهنم زندگی می‌کنه وقتی شرایط خیلی طاقت‌فرسا می‌شه می‌آد پیشم آرومم می‌کنه با این حرفا. D:)


همین دیگه. حرف خاص دیگه‌ای نیست.

این مدّت پست نمی‌ذاشتم چون این پسته گیر کرده بود و منتظر بودم بپزه و بنویسمش. گرچه نپخت و خام موند و تهش همین طور خام خام نوشتمش. :-

و من الله التّوفیق


دیروز بعد از حدود ۴ ماه بالاخره فرصت شد تا با گروه کوه دانشگاه یه برنامه‌ی دیگه برم. برنامه دشت آزو بود. حالا به خود برنامه کاری ندارم خیلی.

هر سال توی ماه رمضون که روزه‌داری بچّه‌ها اجازه نمی‌ده گروه برنامه‌های سنگین بذاره، یه برنامه‌ی سبک از افطار تا سحر گذاشته می‌شه. پارسال غار گل زرد بود مثلن. برنامه‌ی ماه رمضون امسال هم همین بود!

ولی خیلی ناراحت شدم! چون از نظر بدنی اذیّت شدم. نمی‌دونم به خاطر این بود که کلّی وقت کوه نرفته بودم یا به خاطر این بود که روزه بودم یا چی؟! ولی برای اوّلین بار بعد از برنامه عضله‌های پام گرفت. در طول برنامه هم معده و سینه‌م درد می‌کردن به طرز عجیبی و حسابی اذیّتم کردن.

ولی به نظرم نیاز بود این اتّفاق بیفته. خیلی مغرور شده بودم و نیاز بود یه جا بخوره تو سرم. :د


یه چیز دیگه هم هست. شاید خیلی ربطی به بحث قبلی نداره، صرفن یادش افتادم.

این مدّتی که المپیاد می‌خوندم و درس می‌دادم دو جور آدم دیدم. دسته‌ی اوّل آدم‌هایی بودن که همیشه معطّل معلّم بودن! اگر معلّمشون تکلیف می‌‌داد هیچ کاری بیشتر از اون تکلیف انجام نمی‌دادن و اگر تکلیف نمی‌داد هم کاری نمی‌کردن. من خودم به چشم خویشتن دیدم که چه آدم‌های باهوشی توی این دسته بودن ولی به مرور زمان افت کردن و مدام ناامیدتر و ناامیدتر شدن و تهش از المپیاد فقط یه ناامیدی بهشون رسید!

دسته‌ی دوم خب معلومه چه طوری هستن دیگه. D: این بچّه‌هایی که خارج از حیطه‌ی معلّم و کلاس، می‌رن برای خودشون الگوریتم می‌خونن و سوال حل می‌کنن و. حتّی بعضن تکلیف معلّم رو انجام نمی‌دن و اون کاری رو می‌کنن که خودشون دلشون می‌خواد.

بعد خب بچّه‌ها رو بر این اساس دو دسته کنیم خیلی باحال می‌شه. یه رفتارای مشابهی تو هر دسته وجود داره.

مثلن وقتی به عنوان معلّم یکی از بچّه‌های دسته‌ی اوّل رو تحقیر می‌کنی و مثلن بهشون می‌گی تو قرار نیست به چیزی برسی، طرف ناامید می‌شه و ممکنه المپیاد رو کلّن بذاره کنار. ولی دسته دومیا این شکلی‌ن که تو ذهنشون می‌گن این معلّمه اصلن کیه که داره من رو این طوری تحقیر می‌کنه؟ بعد خیلی شدید شروع می‌کنن تلاش می‌کنن. یه طوری که انگار خون جلو چشماشون رو گرفته. :))

بعد خب اگر بخوام یه خرده خارج از حیطه‌ی مربوط بهم صحبت کنم، می‌گم شاید بشه این قضیه رو به خارج از المپیاد هم تعمیم داد ها! مثلن آدم‌هایی که یه مشکلی براشون پیش می‌آد سعی می‌کنن نادیده بگیرنش یا با روش‌های نادرست حلش کنن، برن تو دسته‌ی اوّل. یا مثلن واکنش آدم‌ها به اتّفاق‌های ی-اجتماعی مثل تحریم و اختلاس و.

الآن درک می‌کنم که بگید وات د هّل واکنش بچّه به درس معلّم، چه ربطی به واکنش آدم به تحریم و اختلاس داره؟ :)) بعد خودمم دقیق نمی‌دونم چی شد که به این رسیدم. ولی بیشتر جنبه‌ی عزّت نفس و اینای قضیه مد نظرم بود!

به نظرم تا بحث بیشتر به قهقرا نرفته تمومش کنم. و من الله التّوفیق. :دی


اسنپ
بحث با مسافر سر حجاب
پیاده شدن/کردن مسافر
تقدیر بچّه‌های بسیج دانشگاه از راننده اسنپ
پست پیج اینستاگرام شبکه‌ی من و تو»
و بعدش من که داشتم با یه حس عجیبی کامنت‌های مردم زیر اون پست رو می‌خوندم.
فکر کنم اوّلین بار بود که خودم رفتم کامنتای زیر یه پستی رو بخونم. قبلن همیشه اسکرین‌شات‌های بقیّه از کامنت‌ها رو می‌دیدم می‌خندیدم.
ولی این یه حس خیلی عجیبی داشت.
وسط خوندن کامنت‌ها اگر یکی توجّهم رو جلب می‌کرد می‌رفتم بیوش رو می‌خوندم.

من را در کتاب‌هایم و کتاب‌هایم را فقط در کتاب‌فروشی‌ها می‌توان یافت.»
Musician»
هر وقت به بن‌بست می‌رسم می‌خندم. زیرا می‌دانم خدا پشت دیوار منتظر من است.»
طالب صلحیم. ولی #جنگ خوب بلدیم.»
بلاه
بلاه
بلاه بلاه بلاه

ادامه مطلب


صبح رفتم دارآباد با روح الله و امیرحسین. قبلش فکر می‌کردم قراره خیلی کلاسیک بریم برسیم به چال مگس املت درست کنیم بخوریم برگردیم. ولی یه هو یه جاش امیرحسین از جادّه زد بیرون و رندوم شروع کردیم یه مسیری رو رفتیم. به جای جالبی رسیدیم! و دوست داشتم بدون هدف طی کردن مسیر توی کوه رو!

موقع برگشت هم تصمیم گرفتیم از همون مسیری که رفتیم برنگردیم. و واقعن اذیّت شدیم و حال داد. :))


می‌خوام برم امام رضا! خیلی وقته نرفتم. دلم تنگ شده. تازه کلّی تشکّر هم بدهکارم. و کلّی چیز جدید باید بخوام. :-پررو

نمی‌دونم. یه روندی تو زندگی‌م دارم. هر چند ماه یه بار برم پیش امام رضا. و این روزهایی که می‌رم اون جا واقعن شارژم می‌کنن. نمی‌دونم چرا. نمی‌دونم چی داره. ولی می‌دونم یه چیز خوبی داره که حسابی دلم براش تنگ شده. :د

شاید به جز ضامن آهو، ضامن آدم‌های گم‌شده هم باشه. دستشون رو بگیره ببره برسونه به خونه‌شون. :د

 

چرا بعضی‌ها به مشهد می‌گن امام رضا؟ می‌گن مثلن پارسال قسمت شد رفتیم امام رضا. من خودم عادت دارم می‌گم مشهد. ولی حس بهتری می‌ده "امام رضا"!


انحصارطلبی! قلدربازی!

دلم گرفته. سنگین گرفته.

چرا این قدر همه جا این دو تا دیده می‌شن؟ :(

المپیاد رو ببین! کنکور رو ببین! هیات علمی دانشگاه رو ببین! تشکّل‌های دانشگاه رو ببین! اصلن چرا این قدر سطح پایین؟! قلدربازی کشورهای پیشرفته رو ببین!

نمی‌گم خودم پیامبرم یا معصومم. ولی واقعن. چی می‌شه که یه آدم به خودش حتّی اجازه میده که قلدربازی دراره؟ :( بابا آخه هیچچچچی نیستی! دست بالا رو بگیریم ماکسیمم یه قرن می‌خوای عمر کنی، بعد دغدغه‌ت اینه ثابت کنی قدرت دست توئه؟ صد سال در برابر چند سال؟ چند ساله این جهان وجود داره؟ اصلن کل عمرت، چه کسری از عمر جهانه؟ :)) آه.

نمی‌دونم. هیچ جوره تو کتم نمی‌ره.

ولی اشتباه نکن! مساله‌م قلدربازی درآوردنت نیست. به خاطر قلدربازی‌هات دلم نگرفته که. راستش از این می‌ترسم که یه روز منم مثل تو بشم. که باعث بشم یه روز یکی بره تو بلاگش بنویسه می‌ترسم آینده‌م شبیه این مجید قلدر بشه!

می‌ترسم یه روز خسته بشم از تو روی قلدربازی‌ها وایسادن. که خسته بشم از تلاش کردن برای بد نبودن خودم یا بقیّه(!).

یاد اون صحبت شهید جهان‌آرا می‌افتم که می‌گفت: "بچّه‌ها اگر شهر سقوط کرد آن را پس می‌گیریم؛ مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند."

می‌ترسم ایمانم به این که کاراتون زشته از دست بره دیگه. که یه روز منم یکی از شما بشم!

نمی‌دونم. کارای شما هم به درک. هر کار می‌خواید بکنید. تهش که هر چی خدا بخواد همون می‌شه. نه این که جلوتون واینستم. وایمیستم. سنگین هم وایمیستم. ولی حرفم این نیست که به خاطر خودم جلوتون وایمیستم! اگر هم تونستم ذرّه‌ای از کثّافت‌کاری‌هاتون رو تمیز کنم که خدا رو شکر. نتونستم هم مهم نیست. ید الله فوق ایدیکم. هعی.

یک روز مسخره‌ی تابستونی

مثل همیشه از سر استیصال!


خب الآن گفتن چیزی که تو ذهنم‌ـه سختم‌ـه. ولی خب از اون جایی که حرف نزنم می‌گن لالی» می‌گم. :-

به خودم اومدم دیدم که موقع دعا کردن این شکلی‌م که بابا این همه مشکل ریخته سرم. چه وضعشه؟ کمک کن رفعشون کنم دیگه.» حالا خود عبارت موجود توی دعا، شاید خیلی فکر و حالت درونی موقع دعا رو منتقل نکنه. بخوام توصیفش کنم، این طوری بودم که انگار یه موجودیتی فارغ از خدا هست که داره این مشکل‌ها رو می‌ریزه سرم و من دارم عاجزانه به خدا التماس می‌کنم که کمک کن بزنم دهن این موجودیت»ـه رو سرویس کنم. :-"

بعد دیدم که عه! این طرز فکر که به مرور تو ذهنم شکل گرفته که از بیخ و بن شرک‌آمیز و غلطه! مگه قرار نبود هر اراده‌ای در طول اراده‌ی خدا باشه؟ حتّی اگر برای منشا مشکلات هم موجودیتـ(هایـ)ـی در نظر بگیریم، اراده‌ش در طول اراده‌ی خدا خواهد بود و تهش اون مشکلی هم که گریبانمون رو گرفته، از سمت خود خدا می‌آد و لابد یه حکمتی داره دیگه. :د

و این طور شد که یک مقدار شهودم رو جمله‌هایی مثل لابد حکمتی داره» و به حلاوت بخورم زهر چو شاهد ساقی است» و این‌ها بیشتر شد. :د

حالا من که واقعن توی اعمال یومیه و دم دستی دین موندم و مرد پایبند موندن بهشون نیستم. ولی وقتی دیدم که آدم انقدر باید حواسش باشه که طرز فکرش یه موقع غلط نباشه و این طرز فکر غلط توی کارهایی مثل دعا کردنش(که واقعن سخته آدم باور کنه این دعایی که من می‌کنم، اصلن(لیترالی اصلن! نه به معنای لفظی اصلن.) غلطه و من و ذهنیتم رو از خدا دورتر می‌کنه) رسوخ نکنه، ناراحت شدم. چه قدر سخت آخه. هعی.

البته شاید هم روی یه چیزی مثل دعا و مناجات نباید حسّاس بود. نه این که وقتی فهمیدیم یه جاش غلطه درستش نکنیما! صرفن متّه به خشخاش نذاریم. شاید فلسفه‌ی

داستان موسی و شبان همین باشه اصلن. کسی چه می‌دونه؟ :دی


اوّل ترم با خودم فکر کردم که اگر این ترم ۲۰ واحد بردارم، می‌تونم تو باقی مدّت دانشگاه هر ترم ۱۷ ۱۸ واحد بردارم و ۴ ساله تموم کنم. خر شدم و ۲۰ واحد برداشتم. =)

به خودم گفتم مطمئنی کنار این ۲۰ واحد به کارای ssc هم می‌رسی؟ به خودم جواب دادم آره بابا خیااالت راحت.

با علی صحبت کرده بودم که خیلی جدّی برای acm تمرین کنیم که بتونیم امسال بریم مسابقات جهانی. از خودم پرسیدم مطمئنی کنار ۲۰ واحد و کارای ssc، به acm می‌رسی؟ به خودم جواب دادم آااره بابا. غمت نباشه. به acm هم می‌رسی.

از خودم پرسیدم صبا چی؟ برای اونم باید وقت بذاریا! مطمئنی می‌تونی؟ به خودم گفتم آااره بابا. چیزی نیست که! به اونم می‌رسی.

امشب ددلاین مشق‌های مدار الکه. دو سری(از سه سری) تکلیف هوش مصنوعی رو نرسیدم انجام بدم و از ددلاین گذشتن. مشق معماری داره داد می‌زنه آهااای حواست باشه ها! ددلاین من آخر همین هفته‌س! علی و ایمان همین موقعی که دارم این متن رو می‌نویسم دارن یه کانتست می‌دن که برای acm آماده بشن و قرار بود که منم باهاشون توی این کانتسته شرکت کنم. خودم نمی‌دونم چرا دارم کانتسته رو نمی‌دم. فردا صبح کلّه سحر جلسه‌ی sscـه و هیچ فاکینگ شهودی ندارم که دستور جلسه چیه که بخوام تو جلسه راجع به مباحثش نظر بدم. قراره فردا میان‌ترم da بدم و هیچ شهودی ندارم که اصلن دکتر آبام تو این مدّت چی درس داده. چون فاکینگ یک جلسه هم سر کلاس نرفتم.

یه عکس الاغ داشتم؛ یه مدّت عکس تلگرامم بود. زیر یه عالم گونی داشت له می‌شد. بذار پیداش کنم! اه لعنت. گوگل که با نت گوشی باز نمی‌شه. بی‌خیال.

الآن من همون الاغه‌ام. دیتادیز یه گونی. مدار الک یه گونی. هوش مصنوعی یه گونی. مستندات وبلوپرز یه گونی. دیتابیس یه گونی. ورزش ۱ یه گونی. دیبیدی یه گونی. شخصیت‌سازی خودم یه گونی. کتابایی که قراره بخونم ده گونی. مشکلاتم توی المپیاد با پیمان و سیّد رضا و بقیّه‌ی کادری که باهاشون کار می‌کردم یه گونی. معماری کامپیوتر یه گونی. پیدا کردن راه آینده‌م(گشت و گذار توی سخت‌افزار و امنیت و.) سه چهار تا گونی. کارای معمول ssc یه گونی. گیت دانشگاه یه گونی. جاج سیبیل یه گونی. صحبتم با دکتر جلیلی در مورد ازدواج یه گونی. صحبتی که قراره از تابستون با استاد راهنمام بکنم در مورد وضعیتم یه گونی. صحبتی که دوست دارم با دکتر همّت‌یار بکنم ولی هیچ وقت نمی‌شه یه گونی. یه گونی. یه گونی. یه گونی. یه گونی. یه گونی. آه.

و الآن دارم زور می‌زنم کدوم اون گونی‌ها رو به مقصد برسونم؟ هیچ کدوم. فرار کردم اومدم نشستم تو این قهوه‌خونه کنار پمپ بنزین میدون شهدا قلیون می‌کشم. شاید بعدش بلیت سینما بگیرم برم سینما. بذار ببینم اصلن چه فیلمایی رو پرده‌س! برا یکی بلیت بگیرم برم بشینم ببینم.

خببب. چشم و گوش بسته. پردیس ملّت. :>

دیشب یا پریشب بود. صبا گفت کاشکی می‌شد چند روز تعطیل بودیم. یه تعطیلی شبیه تعطیلی بین دو ترم.

واقعن نیاز دارم به یه تعطیلی این شکلی. که کسی نیاد بگه دیتادیز چی شد؟ مستندات وبلوپرز چی شد؟ جلسه‌ی فردای ssc رو یادت نره بیای. خودم به خودم نگه تکلیف فلان درس چی شد؟ صحبت با فلان استاد چی شد؟ شروع فلان پروژه چی شد؟

نمی‌دونم. شاید زندگی همینه. شاید لازمه این همه له بشم تا بفهمم که سوپرمن نیستم و نمی‌تونم هزار تا کار با هم بکنم! شاید هم بتونم هزار تا کار با هم بکنم و بفهمم زندگی‌م وقته هزار تا کار با هم دارم چه شکلیه! در مواقع بعدی که هزار تا مسئولیت خواستم قبول کنم حواسم باشه حداقل.

امیرمحمّد به نقل از باباش یه حرفی زد بهم تابستون. اون هم مثل خودم بود. هزار تا کار با هم می‌خواست بکنه و کمرش داشت می‌شکست زیر اون همه گونی! با کمی تغییر، حرف باباش این بود:

ببین تو باید ورزش کنی. یا این کار رو می‌کنی و پس‌فردا که پیر شدی، بدنت سالم می‌مونه و خدا رو شکر. یا این کار رو نمی‌کنی و وقتی پیر شدی هزار تا مرض می‌آد سراغت و کمرت زیر اون درد و مرض‌ها می‌شکنه. زندگی که نگاه نمی‌کنه ببینه ای بابا. این امیرمحمّد هیچ وقت تایمی برای ورزش کردن نداشت. پس من بهش آسون می‌گیرم و وقتی پیر شد هزار تا مریضی نمی‌فرستم سراغش.»

واقعن حقیقت تلخیه! این جبر زندگی. این که یا آدم یه سری کارها رو می‌کنه و سود انجام اون کارها عایدش می‌شه. یا اون کارها رو نمی‌کنه و سودش عایدش نمی‌شه. زندگی استاد نیست که اگر یه تکلیفی رو نرسیدی بزنی باهاش صحبت کنی و اون ارفاق کنه بهت وقت اضافه بده برای تحویل تمارین. زندگی رویداد انجمن علمی نیست که اگر امسال یه کاری نکردی و کیفیتش به اون خوبی که باید می‌شد نشد، بگی عب نداره تو دوره‌ی بعدی رویداد به دبیر رویداد می‌گم حواسش باشه اون اتّفاق بیفته. یا یه کاری رو می‌کنی و سودش رو می‌بری، یا اون کار رو نمی‌کنی و سودش رو نمی‌بری.

مسخره‌س. ترسناکه. ولی واقعیته. واقعیت تلخی هم هست. :))

و خب کیه که این حرف‌‌ها تو گوشش بره؟ من؟ من بی‌اراده؟ بچّه شدی؟ من همونم که وقت نخواهد کرد ورزش کنه و وقتی پیر شد هزار تا مرض می‌آد سراغش. هزار تا حسرت که کاشکی وقتی جوون بودم ورزش می‌کرد. ورزشِ نوعی منظورمه. جای ورزش و سلامتی و مرض، هزار تا معادل می‌شه گذاشت. :دی

همین دیگه. گفتم زیر این همه گونی، عرعری کرده باشم و ناله‌ای. که بعدن که پیر شدم و به خاطر ورزش نکردن دیسک کمر گرفته بودم، بیام این‌ها رو بخونم و بیشتر بفهمم که چه قدر احمق بودم که می‌دونستم قراره دیسک کمر بگیرم و باز هم ورزش نکردم.

شما هم ورزش کنید دیسک کمر نگیرید وقتی پیر شدید. ورزشِ نوعی. یا حداقل برید تو بلاگتون زیر بار گونی‌هاتون عرعر کنید. مثل من. D:


دبیرستان بودیم. تو بعضی امتحان‌ها مدرسه بهمون یه آزادی‌هایی می‌داد که به نوعی» تقلّب کنیم. نه این که تقلّب کنیم‌ها. صرفن امتحان رو با اون ساختاری که آموزش و پرورش انتظار داشت برگزار نمی‌کرد.

یه معلّم شیمی داشتیم که خیلی باهامون رفیق بود و هوامون رو داشت و اینا. D: یه روز سر کلاسش همین طوری داشتیم صحبت دور همی می‌کردیم، یکی پرسید آموزش و پرورش نمی‌دونه ما تقلّب می‌کنیم تو بعضی از این امتحاناش؟ معلّم شیمیه گفت چرا! معلومه که وقتی این قدر تابلو داریم این کار رو می‌کنیم، می‌دونه. پرسیدیم پس چرا بهمون گیر نمی‌ده؟ چرا دعوامون نمی‌کنه؟ گفت خب اون که می‌دونه ما در هر صورت کار رو اون جوری که اون می‌خواد انجام نمی‌دیم و تقلّب می‌کنیم. گیر دادنش صرفن باعث می‌شه که یه تقلّب پیشرفته‌تری بکنیم که نفهمه! پس حداقل فعلن ترجیح می‌ده گیر نده!

در نوع خودش استدلال جالبی بود. :دی

الآنا تو زندگی خودم -حداقل- یه آدمی که هست که اصلن با رفتارهاش و تمامیت‌طلبی‌هاش حال نمی‌کنم. یه بار باهاش صحبت کردم و گفتم آقا تو این اخلاق‌ها رو داری و من(و احتمالن خیلی آدم‌های دیگه) رو آزار می‌ده. درست کن خودت رو خواهشن!

واکنشش چی بود؟ قبول کرد کارش اشتباهه و اون اخلاقش رو کنار گذاشت؟

معلومه که نه! صرفن به همون کارش ادامه داد و در عمل صرفن طرز حرف زدنش رو عوض کرد که مردم نفهمن» واقعن توی ذهنش اون خصیصه‌ی بد وجود داره. امّا اون خصیصه‌ی بد همون جا بود. سر و مر و گنده! من هنوز می‌دیدمش. ولی دیگه آدم‌های کم‌تری متوجّهش می‌شدن و ازش انتقاد می‌کردن.

الآن دوباره رفتارهاش داره بهم فشار می‌آره. ولی دیگه نمی‌دونم بازم باید برم بهش بگم بابا مرتیکه چه طرز فکر و اخلاقیه که تو داری؟» بهش بگم و دوباره یه لباس خوش‌گل‌تر تن این رفتارهاش بکنه و تو بک‌گراند ذهنش اون رفتارها رو کنار نذاره؟ یا بهش چیزی نگم حداقل خودم یا چند نفر دیگه متوجّه باشیم کجاها دارن اون رفتارهاش تاثیر منفی می‌ذارن بلکه بتونیم تو اون جاها یه تاثیر مثبتی بذاریم!

اصلن چرا این قدددر من درگیر رفتارهای ی‌طور شدم؟ نمی‌خوام بابا. برو خونه‌تون.


رفتم با استاد راهنمام(دکتر مطهّری) برای اوّلین بار حرف زدم دیروز. ۲ سال پیش علی بهجتی بهم گفته بود که یه بار برو باهاش صحبت کن. آدم جالبیه. ولی هیچ وقت بهونه‌ی مناسب پیدا نکرده بودم. D:

یکم فضای فکری‌ش باهام متقاوت بود و با این که این مساله باعث شد صحبت روالی که من می‌خواستم رو طی نکنه، ولی جالب بود! اوّل گفتش می‌خوای چی بشی؟ خیلی سوال کلّی‌ای بود. گفت می‌خوای کار آکادمیک بکنی یا چی؟

از دهنم پرید که بدم نمی‌آد کار آکادمیک رو تجربه کنم! اوّل صحبت رو برد این سمتی که خب پس می‌خوای استاد دانشگاه بشی و. گفتم نه حالا! مساله‌م اینه که صنعت هم خیییلی جذّابه برام. گفت خب خوبه استاد دانشگاهی بشی که تو صنعت هم فعّالیّت می‌کنه؟ گفتم آره. :-

نمره‌هام رو روی سیستمش آورد. معدّل ترم‌هام این طوری بودن: ۱۷ -> ۱۵ -> ۱۳ -> ۱۶

گفت خب ریدی که! :)) (حالا این طوری نگفت) و گفت عجیبه! درس‌هایی که تو هر ترم برداشتی هیچ کوریلیشنی با درس‌های ترم قبلش ندارن. یکم این دید بهش دست داد که از این آدم‌هایی‌م که می‌تونه مثل خودش راحت فیلد عوض کنه! (یه بار یه جایی داستان خودش رو تعریف می‌کرد، این طوری بوده که از مخابرات شروع کرده و بعد رفته رو یه فیلد دیگه ریسرچ کرده و بعد یه فیلد دیگه و بعد یه فیلد دیگه و بعد. و الآن این‌جاس!)

گفتش ببین معدّل برای خودم شخصن مهم نیست. ولی بعدن که بخوای کار آکادمیک رو ادامه بدی ملّت توی معدّلت حرف می‌آرن و یکم اذیّت می‌شی! فعلن فقط تلاش کن معدّل کلّت رو از ۱۵.۵ برسونی به بالای ۱۶. اگر به ۱۷ برسه هم که نور علی نوره. :))

گفتم راستی آخه بحث آکادمیک این طوریه که فکر کنم اگر بخوام توش خفن بشم یحتمل باید حتمن اپلای کنم! مثل اکثر هیات علمی‌های همین دانشگاه و دانشکده! گفت نه حالا این طوری هم نیست. همین دکتر فلانی و بهمانی رو ببین مثلن. اینا همه از اوّل همین شریف بودن و اپلای هم نکردن و الآن هم هیات علمی‌ن. قانع شدم. :دی

بعد به نظرش اپلای کردن و نکردن واقعن کل نبود! می‌گفت آقا شما هدف رو فیکس کن، بعد خودت ببین چه مسیری خوبه برای رسیدن بهش. حالا اپلای کردن و نکردن یه مساله‌ی جزیی‌ـه این وسط. می‌تونی اپلای کنی می‌تونی هم اپلای نکنی و کارت اون قدری سخت نخواهد بود.

خودم حواسم به این مساله نبود. یادآوری کرد بهم و خوش‌حالم کرد!

یه پلن آپشنال هم چید برام! گفت آقا تو درس‌هات رو درست بخون. اوایل ترم بعد بیا سراغم دوباره که ۲ تا کار بکنیم! یکی این که بهت بگم چه واحدایی برداری. بعد از انتخاب واحد هم اگر دوست داشتی می‌تونم ببرمت توی آزمایشگاهم و حول اون درس‌هایی که اون ترم داری یه سری پروژه بهت بدم. که هم درسات بهش کمک کنن و هم این که شهودت رو درسات بیشتر بشه و اون به درس‌هات کمک کنه. بعد همین طوری توی آز کار می‌کنیم تا کارشناسی‌ت تموم بشه. اون موقع تو تصمیم می‌گیری بری(اپلای کنی) یا بمونی. اگر تصمیم گرفتی بری که به سلامت. اگر خواستی بمونی توی کارشناسی ارشد هم کارمون رو ادامه می‌دیم و آروم آروم با پروژه‌هایی که توی صنعت داریم آشنات می‌کنم که فضای صنعت هم دستت بیاد.

گفتم باوشه. ولی الآن مساله‌ی مهمی که دارم اینه که توی ssc هستم و کلّی وقت ازم می‌گیره که باعث می‌شه از درس‌هام غافل بشم. زل زد تو چشمام با یه لحن دونت کِری گفت quit کن» گفتم حاجیییی نمی‌شه که! گفت منم مثل تو بودم و اوایل دانشجویی‌م معدّلم همین جوری سقوط کرد. زده بودم تو خط کار فرهنگی و اردو می‌بردیم بچّه‌ها رو و. معدّلم به ۱۴ رسیده بود ولی باز اواخر کارشناسی انرژی‌م رو گذاشتم رو درس و جمعش کردم.

گفتم باشه.

ولی یحتمل این طوری نخواهم بود که ۱۰۰ درصد بکشم بیرون. تصمیم گرفتم صرفن کم‌تر تنبلی کنم و بیشتر انرژی و اولویتم رو بذارم روی درس فعلن. امیدوارم بتونم کنار هم هندل کنم این ۲ تا قضیه رو.

البته گفتش که ببین تو معدّلت الآن خیلی داغونه. اگر یکی جلوم نشسته بود که معدّلش ۱۷ ۱۸ بود عمرن بهش نمی‌گفتم بکشه بیرون از ssc. ولی خب تو بحثت فرق داره.

حالا بگذریم. یه جاش هم بحث این شد که گفت: ببین ما باید مساله محور بریم جلو. اصلن احمقانه‌س که آدم عِرق داشته باشه روی یه فیلدی و بگه فقط این فیلد خوبه و بقیّه هیچی. من این رو توی تو می‌بینم که بتونی این رویکرد رو داشته باشی که مساله محور بری جلو و اگر یه روز حس کردی فعّالیّت توی یه فیلد غیر از فیلد فعلی‌ت نیازه، مثل خودم فیلدت رو عوض کنی یه‌هو! خود من الآن لازم باشه پا می‌شم می‌رم سر ساختمون بیل می‌زنم.

بعد قیافه‌ش به طرز عجیبی جدّی شد و ادامه داد: کلّن آدم از یه جایی به بعد می‌بینه که این فیلدها نیستن که جذّابن. چیزی که جذّابه و توی هر فیلدی هم هست، خود این کانسپت ایده زدن و خلّاقیّت‌ـه.

خلاصه گذشت این صحبت! این پست هم -با این که هدفش این نبود ولی- باعث شد یکم شهودم رو حرف‌هایی که زده شد تو اون مکالمه بیشتر بشه. :دی ولی هنوز چند تا نقطه‌ی ابهام برام وجود داره:

  • الآن که کرم برنامه‌نویسی سطح پایین و سخت‌افزار افتاده به جونم کار درستیه که برم توی یه آزمایشگاهی که احتمالن اکثر پروژه‌هاشون اصلن حول این چیزا نیست؟
  • واقعن چه طور باید بتونم این همه بار رو روی دوشم بکشم؟ چرا دلم همه چیز می‌خواد؟ به قول اون یارو توی اتک آن تایتان، وقتی حاضر نیستم از یه چیزایی مثل ssc و. دل بکنم و عملن میلم به اون چیزها رو قربانی کنم، نمی‌تونم به مدارج بالای علمی و فنّی و بلاه بلاه بلاه برسم؟ :))
  • چه قدر منظّم بودن، مدیریت زمان و. سخته. کاشکی بلد بودم. کاشکی می‌تونستم به برنامه‌ریزی‌هام تا سرحد مرگ پایبند بمونم. :د
  • ۷ ۸ تا تکلیف رو از ددلاین گذروندم این ترم و تحویل ندادم. خدا کنه برم با استاداشون حرف بزنم و بهم یه فرصت دوباره بدن.

ولی در نهایت راضی‌م از این صحبت. حداقل بهم تلنگر زد و یک مقدار انگیزه داد که خودم رو از این نابسامانی خارج کنم!


اخیرن از فضای آروم و خودمونی بلاگ، به فضای خاله‌زنکی توییتر سوق داده شده بودم. توییتر برای من که به بلاگ و پست‌های نه چندان کوتاه عادت دارم، شبیه یک جهنّم به تمام معنا بود و توییت‌هایی‌م که قرار بود به مساله بپردازند و شبیه سایر توییت‌ها یک ابراز احساسات کوتاه در تعداد محدودی کاراکتر نباشند، تبدیل به رشته توییت‌هایی می‌شد که خیلی مطلوب نبودند و در نهایت هم به خاطر محدودیت طول توییت، منظور به درستی منتقل نمی‌شد.

این طور شد که تصمیم گرفتم بگم بابا گور بابای توییتر و اگر حرفی داشتم که قرار نبود صرف غر و خاله‌زنک بازی باشه، بیام همین جا بگم. حالا اگر حس کردم نیازه که افراد توییتر بشنوندش، لینک پست رو توییت کنم. :د (که ممکنه این رویکرد هم رویکرد پایایی نباشه و در آینده باز هم رویکردم رو عوض کنم و از نظر خودم عقلانی‌تر!)

این صرفن یه اطّلاعیّه بود و مضمون خاصی نداشت. :))


چند روز پیش استاد یکی از درس‌هامون گفت تو فلان آزمایشگاه دانشکده می‌خوان بهمان پروژه رو بزنن، هر کدومتون دوست داشت به آقای ایکس بگه.

بعد پروژه‌ی جالبی بود حقیقتن. یعنی خیلی کلاسیک بود ولی سخت‌افزاری بود و دوست داشتم یکم وارد فضای سخت‌افزار بشم.

پریروز پا شدم رفتم دم آزمایشگاهه، خود طرف نبود. یعنی استاد گفته بود معمولن نزدیک در می‌شینه ولی کسی نزدیک در ننشسته بود و منم اون قدر اعتماد به نفس نداشتم برم در بزنم بگم فلانی هست یا نه. :دی حقیقتن اصلن با رفتارهاشون آشنایی ندارم؛ این که یکی بیاد در آزمایشگاه رو بزنه کار یکی رو مختل کنه برای باز کردن در، کار عادّی‌ایه یا ناپسنده بین این آدم آکادمیکا؟ :-

آره خلاصه با خود طرف که حرف نزدم. ولی کنار در آزمایشگاهه یه تخته بود روش پوستر کارای بچّه‌های اون آزمایشگاه خورده بود. گفتم تا این جا اومدم حالا با طرف که حرف نزدم؛ حداقل ببینم این پوسترا چی می‌گن. :دی

بعد هر کدوم رو مثلن ۲ ۳ دقیقه نگاه کردم. هیچی نمی‌فهمیدم. :( یعنی کلّی اصطلاح توشون بود. ۱۰ درصد رو مثلن می‌فهمیدم ولی ۹۰ درصد بقیّه‌ش هیچی. :))

بعد خب خیلی ناراحت شدم. هی به خودم می‌گفتم ای بابا اینا از کجا این چیزا رو یاد می‌گیرن؟ :( چرا من بلد نیستم؟ :( هعی. واقعن نادونم. بعد هر پوستر رو که نگاه می‌کردم و چیزی نمی‌فهمیدم بیشتر از دست خودم ناراحت می‌شدم.

وقتی همه پوسترها رو نگاه کردم دیگه انقدر ناراحت شده بودم هی به خودم می‌گفتم بابا خیلی ضایعه! الآن تو می‌ری به طرف می‌گی می‌خوام کمکتون کنم تو این پروژه‌هه. بعد می‌پرسه چی بلدی؟ بعد چیزی برای گفتن نداری. دیگه داشتم به این فکر می‌کردم که بی‌خیال بشم کلّن برم کشکم رو بسابم.

حالا دیروز یکم عزمم رو جزم کردم، آقاهه اصلن ایمیلش پیدا نمی‌شد تو اینترنت. تو لینکدین بهش کانکت شدم صحبت کردم یکم. قرار شد شنبه برم آزمایشگاه باهاش صحبت کنم درست و حسابی. :-اس

ببینیم چی می‌شه. :دی


پیش‌نوشت: این پست در مورد یکی از ماجراهای توییتره! ماجرای اعتراض چندی از بچّه‌های دانشکده‌ی صنایع به انجمن علمی دانشکده کامپیوتر و کمکش به یکی از رویدادهای دانشکده‌ی صنایع!

 

برداشت من از ماجرا(شرح ما وقع از دید من):

دانشکده‌ی صنایع مدّتی پیش رویدادی به نام گیم‌این برگزار کرد. (که الحق و الانصاف رویداد بزرگ و قوی‌ای بود!)

این رویداد نیاز به یک پلتفرم داشت که پیاده‌سازی و ساخت اون نیاز به دانش کامپیوتری داشت و به نوعی بچّه‌های صنایع از بچّه‌های کامپیوتر انتظار کمک داشتند.

بچّه‌های کامپیوتر اون طوری که ازشون انتظار می‌رفت، به کمک این رویداد نرفتند.

اخیرن یکی از بچّه‌های صنایع که به رویدادهای انجمن علمی کامپیوتر کمک می‌کرد، توییت کرد که خوش‌حالم که دارم با کامپیوتری‌ها کار می‌کنم. بعضی از بچّه‌های صنایع به اون آدم خرده گرفتند که "بابا طرز نگاه این کامپیوتریا به شما، مثل طرز نگاه ایرانی‌ها به کارگر افغانیه(که باز هم الحق و الانصاف این طور نیست). در طی همین توییت‌ها و ریپلای‌ها، مشخّص شد که بچّه‌های صنایع از دست بچّه‌های کامپیوتر دلخور هستند که به گیم‌این کمک نکردند.

 

این چیزی که نوشته شد، برداشت من از ماجرا بود، برداشت شخص من! و اگر ناقص، ابتر و یا اشتباهه، بگید حتمن توی کامنتی جایی! و نکته‌ی اصلی هم اینه که من جوابم رو با توجّه به برداشتم می‌دم، پس اگر حس کردید که در جواب چیز ناحقی گفته شده، ببخشید!

 

نیمچه جوابیه: (:دی)

بچّه‌های کامپیوتر چرا به رویدادهای خودشون کمک می‌کنند؟ و خیلی زیاد کمک می‌کنند، در حدی که از درس و زندگی‌شون برای رویداد بزنند.

اوّلین نکته شاید این باشه که چون حس می‌کنن کاری که می‌کنن خفنه! بچّه‌ها چالش هوش مصنوعی دانشکده رو رویداد بزرگی می‌دونن. بچّه‌ها رویدادهای انجمن علمی دانشکده‌شون رو چیز خفنی می‌دونند. لذا وقتی کارهای رویداد استارت می‌خوره، با جون و دل براش تلاش می‌کنند.

تبصره: خیلی وقتا هم رویداد آن چنان سابقه‌ای نداره و کسی نمی‌شناسدش. امّا بچّه‌ها به سبب علاقه‌ای که به هدهای رویداد دارند یا اعتبار اجتماعی هدهای اون رویداد، خودشون رو به کمک رویداد می‌رسونن!

دومین نکته این که بچّه‌ها دوست دارند با آدم‌های دانشکده‌شون ارتباط بگیرن. دوست دارن با دوست‌هاشون دوست‌تر و با آشناهاشون دوست بشن! چه فرصتی بهتر از رویدادهای انجمن علمی برای رسیدن به این مقصود؟

سومین نکته این که اعتبار اجتماعی درون دانشکده‌ای برای خیلی از بچّه‌ها مهمه. قبول مسئولیت در رویدادها و با موفّقیّت به ثمر رسوندن اون مسئولیت، می‌تونه بچّه‌ها رو از این نظر اقناع کنه.

 

چرا بچّه‌ها به گیم‌این کمک نکردند؟

بیاید موارد قسمت قبل رو مرور کنیم! کدوم یکی از بچّه‌های کامپیوتر ذرّه‌ای از فعّالیّت‌های انجمن علمی دانشکده صنایع خبر داشت؟ گیم‌این مگر سابقه‌ای داشت که بخواد اعتبار از پیش تعیین شده‌ای در ذهن بچّه‌ها داشته باشه؟ چند نفر از بچّه‌ها هدها و دست اندر کاران گیم‌این را اصلن می‌شناختند؟ (بگذریم از این که می‌خواستند علاقه و ارادتی به اونا داشته باشن و توی این رویداد بهشون کمک برسونن!) چند نفر از بچّه‌های این دانشکده براشون مهم بود که به بچّه‌های صنایع لینک بزنن؟ چه قدر براشون مهم بود بخوان با بچّه‌های صنایع صمیمیتی ایجاد کنن؟ چه قدر برای بچّه‌ها مهم بود که برای دانشکده‌ی صنایع تلاش کنند؟ ضمن این که وقتی در مورد عرف صحبت می‌کنیم، باید فیلترهایی مثل نیاز به زمان برای درس خوندن و کارهای دانشگاه، تعصّبات بین رشته‌ای و. رو هم روی جامعه‌ی مورد نظر اعمال کنیم.

 

حرف دل:

راستش درک نمی‌کنم که بچّه‌های گیم‌این بخوان بابت این ماجرا دلخور بشن از دست بچّه‌های کامپیوتر. این که گیم‌این در ذهن بچّه‌ها ارزشی داشته باشه که حاضر بشن به برگزاری‌ش کمک کنن، اون هم با توجّه به این که مزایایی مثل "شناخته شدن در دانشکده‌ی خودمون" و. براشون مطرح نباشه واقعن انتظار بالاییه.

البته این نکته هم وجود داره که اگر انتظار انجمن علمی صنایع اینه که ما خودمون بیایم براشون به طور کامل تیم جمع کنیم و آدم فنّی دستچین کنیم و انتظاراتی از این دست، خب باید به وضوح بیان بشه. این امر یا بیان نشده، یا به گوش شخص من حداقل نرسیده. این واقعن بی‌جاست که صرفن بگیم بهمون کمک کنید» و بعد از این که یک کمک حداقلی انجام شد(در حد ارسال ایمیل فراخوان به بچّه‌های دانشکده‌ی کامپیوتر) بیایم خرده بگیریم که ای بابا ما از این سطح کمک راضی نبودیم. البته اگر در همون زمان گفته می‌شد، باز می‌شد گفت که این انتظار کمی بر حق بوده. امّا الآن که چندین ماه از برگزاری رویداد گذشته، بیایم توییت کنیم که آره بچّه‌های صنایع کوچک‌ترین اهمّیّتی برای بچّه‌های کامپیوتر ندارند، فقط و فقط غبارآلود کردن فضا و ایجاد بایاس منفی نسبت به SSC روی ذهن عدّه‌ای دانشجوی بی‌خبر هست.

به هر حال! امیدوارم دفعات بعدی اگر چنین تعاملی خواست رخ بده، انتظار و دید درخواست کمک دهنده‌ها» به کلمه‌ی کمک» به طور واضح بیان بشه. من مقصّر این امر که کمک کافی صورت نگرفت رو در درجه‌ی اوّل خود برگزارکنندگان گیم‌این می‌دونم. منشا این که چنین حرفی رو بیان توی توییتر بزنن رو هم چیزی جز تقصیر را گردن دیگری انداختن و این که بگیم ما کارمون رو درست انجام دادیم، تقصیر بچّه‌های کامپیوتر بود که کمک خوبی به تیم فنّی گیم‌این رخ نداد» نمی‌دونم.

و البته این بیان واضح انتظارات، در کوچک‌ترین رویدادها هم یکی از بدیهی‌ترین اصول هست. اگر یک نفر انتظارش رو به طور واضح بیان نکرده، اشتباه می‌کنه که از نتیجه‌ی کار دلخور باشه! کما این که شخص من توی رویداد وبلوپرز چند بار پیش اومد که انتظارم از کارکردهای سایت رویداد رو به طور مناسب به مسئول فنّی رویداد منتقل نکردم و نتیجه ی کار اون طوری نبود که می‌خواستم. امّا به هیچ وجه به خودم حق ندادم که اعتراضی بکنم!

 

و من الله التوفیق.


واقعن برام سوال شده که ما که این همه مردممون دید ی دارن، چه جوری تغذیه می‌شن و دیدشون دست‌خوش تغییر می‌شه.

اصلن چه جوری این دید درشون به وجود می‌آد؟

این بحث‌های ی که می‌کنیم، چه تو مهمونی، چه تو تاکسی، چه دانشگاه و. واقعن تاثیری توی بینش ی آدم‌ها می‌ذارن؟

یه خرده کلّی‌تر بگم، برام سواله که مردم چه طوری فکر می‌کنن؟ چه طوری تصمیم می‌گیرن با یه نظام/حزب/جریان که وجود داره، موافق/مخالف باشن؟

و خب یه سری رفتارها برام عجیبن. هر چی سعی می‌کنم مصداق بیارم نمی‌تونم. :)) ولی خب از یه سری کلمات مثل آزادی» داره به شدّت سواستفاده می‌شه حس می‌کنم. این الگو که یکی می‌آد یه حرف لیترالی چرت و کذب محض می‌زنه. بعد یکی دیگه می‌ره زیرش می‌گه بابا داری چرت می‌گی. بعد اون اوّلیه می‌آد جواب می‌ده که برو بابا پس آزادی بیان کجا می‌ره؟ من آزادی بیان دارم پس می‌تونم این حرف رو بزنم.» رو مثلن دیدم بعضی جاها. :د

نمی‌دونم خب. الآن اگر آزادی بیان اینه که همه بتونن لیترالی هر چیزی خواستن بگن، خب فکر کنم من با آزادی بیان مشکل دارم. :د اگر این نیست، پس خب چه قدر بد که تو ذهن بعضیامون خیلی از کلمات با معنی تحت اللفظی‌شون که ومن معنی درستشون نیست نشستن و انقدر برامون بدیهیه چیزی که تو ذهنمونه درسته که یک لحظه هم بهش شک نمی‌کنیم. چه بسا به راحتی باهاش کلّی آدم‌های دیگه رو محکوم می‌کنیم. کما این که ممکنه همین که من دارم الآن خودمون رو محکوم می‌کنم، ناشی از همین باشه که یه چیزی تو ذهنم نشسته که درست نیست و خودم متوجّه نیستم و حالا گذشته از این بحث فلسفی که درست و غلط مطلق وجود داره یا نه و این چرت و پرتا. :))

خب اگر این طرز فکر خیلی بزرگ بشه و تعمیم پیدا بکنه، اساسن مخالف هر قانونی و نظامی و مجازاتی نمی‌شه؟ :د

حالا این صرفن مثال بود. داشتم می‌گفتم که اصلن این بحث‌های ی چه قدر موثّرن؟ بحثای ی توی توییتر و اینستا چه طور؟ :-؟

خب این صرفن سواله. بحث خاصی هم راجع بهش ندارم. عجب گیری کردما.

-----------------

راستی در ادامه‌ی این که می‌گفتم بعضی وقتا بعضی از آدم‌ها رو درک نمی‌کنم، یاد اون زمان ترور کردن قاسم سلیمانی افتادم.

توی یه گروهی بحث بود که باید به این کار واکنش جدّی نشون داد یا نه؟

چند نفر از بچّه‌ها بودن، می‌گفتن که نه. نباید واکنش جدّی نشون بدیم. چون ممکنه منجر به جنگ بشه. و ما جنگ رو دوست نداریم. ما دوست داریم مستقل از این مرزبندی‌ها، یه زندگی آروم داشته باشیم. اگر واکنش جدّی نشون بدیم به این ترور، باعث می‌شه که زندگی آروم ما به هم بخوره.

نمی‌دونم. حالا اون موقعا واقعن عصبانی بودم از خود قضیه(و صد البته هستم هنوز) و می‌ترسیدم که جواب بدم و به جای این که یه بحث درست شکل بگیره، نتونم خودم رو کنترل کنم و دوستی‌م با اون آدم‌ها به هم بخوره. ولی خب واقعن برام سخته جواب دادن به همچین چیزی. یعنی خب یه مسیرایی رو می‌شه پیش گرفت تو جواب دادن بهش، مثل این که بابا طرف اصلن برای همین امنیته که تو می‌خوای داشته کار می‌کرده و. ولی مطمئن نیستم که تهش نتیجه‌ی بحث چی می‌شه.

این که نمی‌تونم بحث کنم هم خب ضعف فکری خودمه واقعن. یعنی اون قدر رو چیزی که بهش عقیده دارم شهود ندارم. چه ننگ بزرگی! :))

هعی. برم تو نادونی خودم بمیرم.

و من الله التوفیق!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها